سراپای وجود از عشق در جوش...

سلام 

 

تصمیم گرفتم هر شب قبل خواب چیزای مهم رو بنویسم که هفته ای یه بار پست میذارم قبلش مجبور نشم انقدر فکر کنم که چیا شدن که تو اون لحظه ها برام خیلی دل انگیز بودن؟

 

تو فاصله ی بین این دو پست آخر ؛ چند روزی رو رفتم انزلی خونه ی آبجیم... و هر چقدر از کیفی که هممون کنار هم کردیم بگم کم گفتم... من و آبجی و شوهرش سه تا همنشین عالی هستیم. یه لحظه جمعمون ساکت و بی صدا نیست و میدونید که اونچه من عاشقشم مکالمه و ارتباطه :)

 

اوضاع جوجه تو مهد کودک عالیه و هر روزی که میرم دنبالش بهم میگن خیلی پسر خوبی بوده :)

 

سه شنبه ای که گذشت هم دومین جلسه کلاس سنتورم بود.که دلم میخواد چند ساعت ازش بنویسم.

وقتی رفتم اولش استادم یه قطعه ای نواخت تا کیفمون برای شروع کوک بشه بعد کمی حرف زد و بعدم بلند شد و گفت خووووب سنتور شما رو هم بهتون تحویل بدم :)

و از لحظه ای که رفت به سمت یه کیف سنتور و جا به جاش کرد من قلبم تو سینه دیوونه شد تااااااا وقتی که زیپ کیفو باز کرد و یه ذوزنقه ی دلبر چوبی رو از توش درآورد و گذاشت رو به روم...

این جا دیگه اشکام داشتن میچکیدن و حالم عجیب ترین حال دنیا بود...

وقتی شروع کرد روی سنتور درس دادن من هنوز احساساتی بودم و آب بینیم رو بالا میکشیدم که نریزه...  یهو پرسید شما آلرژی دارید؟؟

گفتم نه گریه ام گرفته...

گفت اتفاق بدی براتون افتاده ؟؟

گفتم نه بخاطر سنتورم احساساتی شدم.. سالهاست آرزوشو داشتم... و چند لحظه سکوت برقرار شد تا من حالم نرمال شه و بتونیم ادامه بدیم...

آخ که هرچی از اون روز بگم کم گفتم... فکر کن واقعا مضراب بزنم به سیم سنتور و نتها رو بگم... آخه چقدر دلنشین بود و چقدر بیخودی و الکی زیر بار این خشونت از همسر و خودم رفته بودم که این عشق و کیف مال من نیست و باید یه آرزوی قرطی باشه فقط... همش میگم چرا حرفشو گوش دادم. چرا برام مهم بود حتما راضی باشه ؟ چرا بهش اجازه دادم اینهمه منو تو این رویا که ساز میزنم نگه داره ؟ چرا به خودم اجازه دادم از حق خودم بگذرم؟؟؟

حالا البته چه فایده ای داره این حرف ها... مهم اینه من بالاخره انجامش دادم :)

چهارشنبه هم که روز باشگاه بود و امروز هنوز بدنم گرفته... چرا من تنبل تنبلام تو ورزش؟؟؟

چهارشنبه وسط یه عالم فشاری که رو بدنم حس میکردم چند بار به سرم زد بابا من واسه ورزش ساخته نشدم... به سرم زد خیلی شیک برم مانتومو بپوشم و از دری که اومدم برگردم... اما چون هم خواهرم همراهم بود هم معلم ورزش سابقم روم نشد... 

برنامه ام که تموم شد حالم خیلی خیلی خوب بود... و این یعنی من برای ورزش ساخته شدم و باید تلاش کنم تا بدنم عادت کنه.باید رنجشو بکشم که از نتیجه اش لذت ببرم و اصلا کدوم شیرینیه که بی زحمت صاف بره تو گلوی آدم؟؟؟ حالا تصمیمم اینه ادامه بدم خلاصه...

 

چهارشنبه یه سری به مامانم زدم.نهار پیششون بودم.از درخت گوجه سبز بالا رفتم و جیبامو پر کردم.بعد شستم و نمک زدم و با مامان و بابا و جوجه خوردیمشون...

پنجشنبه باز رفتم اونجا برای عصر.باز از درخت بالا رفتم و برای خونه آوردن گوجه سبز کندم اما پایین اومدنی افتادم و الان ساق پای راستم چند تا جای خراش و کبودی داره و کف دست چپمم سوراخ شده.انگار یه سنگی شاخه ای چیزی تا مغز استخونم رفته و درومده انقدر که سوراخش عمیق و دردناکه...

 

جمعه هم رفتم خونه ی داییم.برای دیدن دوست دوران کودکی و نوجوانی و جوانی ... دختر داییم... قایمکی از مامان رفتم چون با داییم قهره و آیه نازل شده با هرکی حال نمیکنه ما هم باید قهر کنیم باهاشون :/

بعد چند سال دستپخت زن داییمو خوردم و مثل بچگی ها با مونا رفتیم تو اتاق و حالا جیک جیک نکن کی بکن :)

فکر کن الان دو تا جوجه ی دو و سه ساله داریم... بچه ها هم با هم بازی کردن... آخرشاش دیگه داشت خونریزی سر اسباب بازی راه میفتاد که من برگشتم خونه...

 

الانم یک ساعته کوروش جانمو مهد گذاشتم و برگشتم خونه...  فداش بشم انقدر رقاصه که تا صدای آهنگ میشنفه باید پاشه یه قری بده... امروز مربی کلاس شش ساله ها میگفت بچه ات منو به رقص آورد جلسه ی قبل.. چقدرم با مزه میرقصه 

یکی دو سال پیش بود نسیم یه کلیپ از اول مهر برام فرستاده بود که یه دختر کوچولو توش ریز میرقصید وسط صف و یه چشم ابرویی بالا مینداخت و ادایی در میاورد..

یادمه اون موقع بهش گفتم اصلا خوشم نمیاد بچه اینجوری باشه..

چه میدونم حس بی ادب و لوس بودن گرفته بودم و دوست داشتم بچه ی آدم عصا قورت بده یه جا بایسته و هر وقتی یه لبخند ملیحی بزنه...

خوب الان واقعا این طور نیستم. هر بار همون کلیپو میبینم غش میکنم. الان فکر میکنم چه خوبه آدم بچه ی شاد داشته باشه... هر بار کوروش میرقصه که تعدادش هم خیلی زیاده من دلم براش غش میره...

 

راستی سفارش نخ های شماره دوزیمم رسیدن و محض رضای خدا و درس عبرت گرفتن من هیچ کدومِ نخ ها به کار در حال اتمام من نمیخورن

یکی دو روز که حسابی حرص و غصه خوردم اما بعدش گفتم چه فایده از این حال؟؟ پارچه ی جدید برش زدم و دارم دوباره میدوزمش

میونه ام با همسر اصلا خوب نیست و احساس خطر میکنم حس میکنم دوریمون براش شده عادت.دیگه نه چت کردن شبانه ای داریم نه تماس های احساسی خوب...

سیاوش اصرار داره دلتنگی رو انکار کنه تا ظاهر اوضاع خوب بمونه.. من اصرار دارم حرف دلامونو به هم بگیم... اوضاع یه جوریه که دعا میکنم زود کارمون درست شه بریم.کنار هم باشیم..میدونم احمقانه است اما فکر میکنم اینجوری پیش بریم احساس همسر کلا ته میکشه.به بدون ما خوب زندگی کردن خو میگیره و دیگه براش مهم نخواد بود کنار هم باشیم.. خانواده باشیم..عاشق باشیم...

نمیدونم نمیدونم شاید هم اینا فقط توهمات من باشه...

به هر حال خواستم نوشته باشم که با همسر خوب و خوش نیستم و حسی که ازش میگیرم واقعا وحشتناکه...

 

خوب همینا دیگه... اینم از این پست... الان باید برم یه ساعت وقت بذارم خونه رو مرتب کنم. بعد هم سنتور تمرین کنم.احتمالا باشگاه هم برم و هفته ی خیلی خیلی شلوغی دارم این هفته :) از همون هفته ها که براشون میمیرم و هر لحظه باید زنذگی کنم 

سلام به بلاگر فعااالمون😍
وای یادش بخیر منم جلسه های اول کلاس سنتور روی ابرااا بودم. خیلی حس خوبیه خیلی.اولین مضراب زدن ها ؛ اولین نت یادگرفتن ها... میفهمم حس خوبتو😍
منم انزلی میخوااام😔😔 عکس که میذاری کلی هوای شمالو میکنم. کاش یکی منو ببرهههه

سلام عزیزم..


آخی جان... الان در چه حالی با سنتور؟؟

دخترم شما که الان خودت کلی مستقلی.یه تعطیلات بیا... پیش من میمونی قدمت رو چشمم.انزلی هم میبرمت.جت اسکی و قایل سواری و عشق و حال😊

سلام عزیزم:)
اخی چقد احساساتی شدنت باحال بود 
موفق باشی مطمئنم روی سن سنتور نواختنت دور نیست 
خدارو چ دیدی شاید بعدا اصلا استاد خودم شدی 
منم خیلی سنتور دوست دارم

کوروش خیلی بامزه اس عکساشو میبینم غش و ضعف میرم از طرف من فشارش بده :دی

سلام قشنگ

^_^
صداش از نزدیک خیلی دلنشینه سهیلا...

آره بامزه است.. به قول خودش مامزه^_^ مرسی عزیز

۰۱ ارديبهشت ۰۵:۳۴ بانوی عاشق
آقا منم اشکی اشکی شدم
خداروشکر که داری به آرزوهات میرسی

رابطه من باهمسر در منزل و در جوار هم همینجوره که تو با همسرت اونور دنیا

قربون کورش جون برم من 
آرزوم بود موهای پاشا رو کوتاه نکنم و مث موهای کوروش جان بشه ک همسری برد دور موهاشو کوتاه کرد و الان فقط جلوی سرشه که فرفریه

مرسی جونم.


عه وا :(

منم بالاخره کوتاه کردم.. ولی دلم برای موهای فرفروش تنگه

خیلی از اینکه بی‌پرده احساست رو می نویسی،لذت می برم.
شوق زندگیت،ادمو به وجد میاره.
عزیزم،پسر منم یه قر ریزی میده،ادم غش می کنه براش.
خدا نگهدار شون باشه.

:) عزیزم


به سلامتی بچه هایی که قر تو کمرشون فراوونه نمیدونن کجا بریزن :دی

احساساتی من😗😗😗😗

بلاگر پیج اینستات چرا بالانمیادبرام؟آدرس عوض کردی؟؟

🤗🤗🤗


عزیزم لطفا بزن هشتگ مامان آندرلاین مینا آندرلاین گزارش آندرلاین میکند

فکر میکنم اینجوری پیش بریم احساس همسر کلا ته میکشه.به بدون ما خوب زندگی کردن خو میگیره و دیگه براش مهم نخواد بود کنار هم باشیم


بله هم احمقانه است هم یک توهم بزرگه

حالا بر فرض که اینطور باشه تو اگر دوستش داشته باشی باید اجازه بدی بدون شما خوب زنگی کنه دیگه


میشه لطفا از آویزون بودن احساسی به همسرت دست برداری راحتش بذاری و بذاری مسیر رشدش رو بدون سنگینی باری از جانب تو طی کنه


هنوز مفهوم عشق و احساس رو نمی دونی احساس ته میکشه؟

عشق به بچه با دور بودن کم میشه؟


نسیم اگه میخواد بدون ما خوب زندگی کنه،ما نباشیم رشد میکنه میتونه بگه و تکلیف این بی سر و سامونی رو روشن کنه... نه که اینهمه مدت زنگ نزنه.آخرم پیام بده دیگه نه عکسی نه فیلمی از کوروشم برام نفرست و بره که بره که بره

منو این بلاتکلیفی که نمیدونم چرا عصبی کرده.

هشت، نه ساله بودم که بابام سنتور میزد
خودمون یه سنتور داشتیم توی خونه.
یادم باشه از بابام بپرسم چکارش کرد؟

من عاشق مضرابهاشم خیلی قشنگ توی انگشت میشینه❤

ان شاالله تمام خواسته هات یکی بعد از دیگری به حقیقت بپیونده و امسال سال تجلیِ تمام آرزوهات باشه🙂

مرسی مینا جونم... 


یادت باشه از بابات بپرسی...

سنتور بینظیره...
و حتی اسمش من رو بیاد شیرین ترین روزگاری که داشتم میندازه...
یاد اون خونه نقلی و رویایی و روشن که هر گوشش با زیبایی و ظرافت تزیین شده بود، یاد خودم که تو صدای سنتور غرق میشدم و محو حرکات سریع دست های هنرمندش...
الان هیچ کدوم باقی نمونده نه اون خونه روشن دوست داشتنی نه اون سنتور نه اونی که سنتور میزد... از اونهمه خاطره و یادگار تنها من باقی موندم و یه گیتار که سالهاس رو پایش کنج این خونه تاریک ساکت مونده...
عاشقانه گیتار میزد درست مثل من که عاشق سه تار بودم حالا همون سه تار حتی جایی کنج خونم نداره سالهاست تو کمد دیواری خونه پدری خاک میخوره!
پست شما منو کجاها برد..............

زینب جان :((

چقدر غم انگیز بودن حرفات

من ۶ ماه از همسرم دور بودم. ببین هر کسی با غم دوری یه جور کنار میاد. یکی با انکارش یکی با حرف زدن.
بعد همسرت الان خیلی تنها تر از توعه. تو خانوادت اینجان. خیلی فرقه. پس فشار بیشتری روش هست.
شاید برای اینکه از شدت غصه کم کنه ناخوداگاه داره انکار میکنه. این به معنای سرد شدن نیست. من خودمم همین طور بودم. اخه از شدت دلتنگی اصلا نمیتونستم حرف بزنم. ولی تو حرف بزن. تو براش پیغام بفرست. اون به حرفات صد در صد احتیاج داره.

مرسی ریحانه جانم

سلام بلاگر جونم
وقتی احساست رو به سنتور خوندم منم کلی اشک ریختم. ای کاش خیلی زودتر از اینها میرفتی سراغش خانوم گل. 
ولی خیلی خوشحالم که از غلاقه ت دست نکشیدی و رفتی کلاس

ای جااانم خدا حفظش کن کوروش عزیزمون رو با قر دادن هاش

قربونت بشم دعا میکنم هر چه زودتر بری کنار همسرت و این نگرانی ها و این روزها فقط برات خاطره بشن و با خنده ازشون یاد کنی 

سلام باران..

ای جان برای احساست.
منم خوشحالم.

مرسی جونم

من چند وقت بود چون تو اینستات بودم وبتو نمی‌خوندم :/
کل متن خیلی خوب بود جز آخرش :) ولی میدونم تو میتونی و نمیذاری اون زنجیر محبتی که بین تون وجود داره پاره شه تازه شایدم اتفاقا دوری از شما و اینا زندگی خوب نساخته و فعلا واقعا انقدر در تلاشه که شبا از خستگی بیهوش میشه خلاصه که فکر منفی نکن جانم 
راستی در مورد باشگاه این دوره ات تموم شد برو ببین EMS تو شهرتون هست یا نه خیلی چیز لعنتی و خوبیه
البته باید به خودت فشار نیاری چون اگه فشار بیاری موجب مرگ سلول ماهیچه میشه و نه تنها نتیجه مطلوب نمیگیری که مسموم میشی 

مرسی جونم...


نه گلم چنین چیزی اینجا نیست :(

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان