بچه ها سلام.
حال و احوالتون فارغ از تمام اخبار بد این روزها خوب باشه الهی.
من دو ساعته که رسیدم خونه...
جوجه جانم دو روزه مریض شده و تب داره.بهش استامینوفن میدم و همش بخاطر دارو خوابالود و مست و ملنگه.تو سفر شش ساعتمون هم تقریبا همش خواب بود...
هرچند کلا تو بغل من بود و سرش رو سینه ام با رو دستم و من خسته ام ، اما از هر لحظه ی سفر لذت بردم.جوجه تو زندگیم یه اتفاق بی نظیره. خدا رو شکر دارمش و میتونم اینهمه عشق به پاش بریزم...
دلم دیگه برای نفیسه و زهره قد سوراخ دماغ مورچه شده.براشون از رودبار زیتون سوغات آوردم و پنجشنبه برنامه ی یه دور همی خونه ی زهره داریم...
به سفرم از ده هفت میدم.به نظرم که منصفانه است.
میدونید جوجه از دیدن خونه چقدر ذوق کرد؟؟
عالی بود یعنی.... با ذوق و شوق اول رفت سراغ سرسره اش.. چند بار سر خورد بعد رفت سراغ ماشین شماره یک و دو و سوار اونا شد.بعد رفت اتاق خواب و در کمد سشوار منو که قبلا باز میکرد،دوباره باز کرد ،بعد رفت آشپزخونه سراغ جوجه گردان فر و تک تک کالینتها و خلاصه در عرض یه ربع کلا تجدید خاطره کرد و به وجد اومد...
منم همونقدر ذوق زده بودم.
اگه حیاط مجتمع بغل کردنی و بوسیدنی بود حتما این کارو میکردم.از تو حیاط به بالکن طبقه سوم نگاه کردم و دلم برای داخلش که خونمه پر زد... برای آسانسور و آهنگش،برای مبلای قشنگم،برای آشپزخونه ی روشنم،برای یخچال خفنم،برای کتابخونه ی دلبرم و حتی جا کفشی دم در ذوق کرده بودم و دور همشون میچرخیدم...
شام رو از بیرون خریدیم و خوردیم.
با محبت و عشق ظرفامو شستم.قربون اون گلای نارنجیشون رفتم،الانم دراز کشیدم سر جام.
خواهرم رو تخت اتاق من خوابه،شوهرش داره بچمو میخوابونه و شوهرم... با گوشیش مشغوله. یادم رفت بگم؟ با خواهرم و شوهرش اومدیم... فردا برمیگردن شمال...
از همین حالا حس اثاث کشی بهم دست داده و تو سرم کلی شلوغه..
فعلا میخوابم...
خداحافظ