مشاوره

سلام به همه.

سه شنبه صبح بالاخره رفتم دندون پزشکی.خدا رو شکر قبل بارداری همه ی دندونهای خراب رو درست کردم و این شده الان.اگه بنا بود همونجوری نگهشون دارم چه بلایی میخواست سرم بیاد.منتظرم ببینم با درست کردن دندونها سر دردم رفع میشه یا نه...

‌دکترم یه دختر خانم قشنگ مشنگ خوش تیپ جذابه. از اونا که اگه مرد بودم میگرفتمشون ^_^

‌جالبیش این بود منو کاملا از قبل بارداریم یادش بود.فامیلیمو یادش بود.بهم گفت اون موقع گفتی میخوای بچه دار شی.عکس جوجه رو دید.بهش گفتم یادته چقدر کولی بازی درآوردم سر جراحی دندونام؟ ‌گفت اتفاقا قشنگ یادمه چقدر شجاع بودی با اینکه از دندون پزشکی میترسی...

با هم از گوشی من همایون شجریان گوش کردیم و کار یکی از دندونامو انجام داد.

همچنان رو صندلی دندون پزشکی از ترس و استرس بدنم مثل چوب خشک میشه اما دکتر خوبم باعث میشه با ایمان و اعتماد تحمل کنم..

جوجه رو پیش همسر گذاشته بودم.یازده رفتم یک برگشتم.تو اون دو ساعت دو بار اس ام اس زد کی میای.ازم انتظار داشت جوجه رو ببرم خونه خواهرم اما من نبردم.چون باید پسرشو نگه داره چنین مواقعی... عصرش که تنها بودیم آب مرغ فریز کرده بودم.گذاشتم تو قابلمه و هویچ و سیب زمینی و ورمیشل و جو ریختم توش و گفتم هر چی میشه بشه... از هیچی نخوردن بهتر بود...

بعدم از شهر کتاب بهم زنگ زدن گفتن کتابی که سفارش داده بودم رسیده.

دیگه شال و کلاه کردیم و با جوجه رفتم شهر کتاب...

خیلی خوش گذشت.جه تابلوهای قشنگی آورده بود... نوشته های انگلیسی... یکیشون مثلا این بود ترجمه اش : ‌تو این خونه به هم چیزای ارزشمندی میدیم.مثل فرصت دوباره...

یا یکیشون این بود که همه چیز به زودی درست میشه...

اینا رو نشونه دیدم و راه افتادم یه شمع برداشتم.و دو بسته عود.

من از بچگی از عود بدم میاد.

بعد مدتها تو وبلاگ نسیم بود که خوندم عود با رایحه های مختلف هست.

از خانمه خواستم دو تا رایحه ی ملایم بهم بده آرامش بگیرم.یکیش بوی جنگله.یکیش گل رز...

شمع بزرگ هم برداشتم که حالا حالا ها تموم نشه.

اونم رنگ چوبه.

شمع روشن کردن تو خونه خیلی خوبه.انرژی مثبت رو بالا میبره و منفی ها رو پاکسازی میکنه...

الان فقط دلم یه خونه ی برق افتاده میخواد...

چند تا کتاب هم خریدم.بعد مدتها معجزه رو پیدا کردم.مادر کافی جو فراست رو خریدم و مامان و معنی زندگی با راههای درمان بی خوابی کودک نوپا به زبان آدمیزاد... امیدوارم به دردم بخورن.

بعدشم قدم زدیم...

بهار واقعا قشنگه...

حتی تو این شهر...

هر سال این موقع ما کولرامون روشن بود.

خدا رو شکر میکنم امسال انقدر هوای خوب مهمونمون کرده....

قدم زنان خودمو جلو در کافه محبوبم پیدا کردم.

کافه ی منه.

من و شوهرم.

من و دوستام.

الانم من و پسرم.

یه چیزی سفارش دادم اسمش کرشمه بود... ولی مزش شبیه حشمت سبیل بود  :)

‌تو رسپیش مثلا نوشته بود تخم شربتی و خاک شیر و نسترن و بهار نارنج و عرق بیدمشک... 

ولی فقط تخم شربتی و خاکشیر بود و یه عالم یخ خرد شده روی لیوان... 

خلاصه ده تومن حروم شد و آرزو کردم کاش شیک محبوب همیشگیمو سفارش داده بودم...

جوجه هم راه میرفت تو سالن.

یه نی داده بودم دستش.یا با اون مشغول بود یا میرفت صندلی ها رو میکشید رو زمین...

بعد بردمش پارکی که با همسر آشنا شدم.

حسابی رو چمنا بازی کرد.منم رو نیمکت تماشاش کردم.بعد بردمش تاب سوار شد.

داشت کیف میکرد که بارون گرفت...

برگشتیم خونه...

تو سفر که بودیم هر شب بین ساعت ده الی یازده میخوابید تا خود صبح...

از وقتی برگشتیم خوابش بد شده.

اون شبم پوستمو کند.

اما خدا رو شکر نصفه شب بیدارم نکرد دیگه.سخت خوابید فقط.

همسر یه وام گرفته و چند روزه گفته لپ تاپی که میخوای انتخاب کن.اون شب بهش نشون دادم اونی که میخوامو.اوکی داد...

فقط میگه نکنه از دیجی کالا بخریم کلاه بره سرمون... هنوز سفارش ندادمش...

مجبوری سر یه وامی باهاش حرف زدم.یه ذره زورکی و با اکراه چهارتا جواب داد...

اما دیروز از شرکت بهم زنگ زد.شنگول طور و خوش اخلاق سلام علیک کرد...

در مورد مهاجرت حرف زد کمی...

بعد جوجه رو بردم تو حیاط مجتمع و وقتی برگشتیم یه ذره خوابید و منم سریال گلشیفته رو با هدفون دیدم و یه متن نوشتم برای ساعت هشت که نوبت مشاوره ی تلفنی داشتم.

خوب نیم ساعت زمان کمی بود اما از هیچی بهتر بود... البته برام چیز جدیدی نداشت تقریبا.چیزایی کا قبلا شنیده و خونده بودم ایشون هم با زبان خودش و با مثالای خوبش بهم گفت.

قشنگ بگم نتیجش این میشه که رید بهم :/

‌اولا که گفت باید همه چیز از درون خودم شروع بشه و من از ذهنم استفاده کافی نمیکنم وگرنه راه همون تو هست.... گفت یا توانایی هاتو نمیشناسی یا بهشون توجه نمیکنی.از تکنیکای بچه داری استفاده نمیکنی.این که وقتی برای خودت پیدا کنی در کنار بچه داری کردن به خودی خود مسئولیت بزرگیه که ازش غافلی.

گفت حتی اگه چند شب با رسیدن همسرت بچه رو بغلش داده باشی و گفته باشی امروز پدر منو دراورده و فلان و بهمان کرده برای فرار کردن همسرت از بچه داری کافیه.گفت پدرها عاطفه ی مادر رو ندارن.اون هر شب که میاد اگه ده دقیقه بچه رو بالا پایین کنه و ببوسه اون روح پدرانه اش ارضا میشه و دردسرای دیگه اش براش خوشایند نیست.گفت توقع تو در مورد اینکه یه روز در هفته بچه رو نگه داره به جاست اما اگه راهتو درست رفته بودی نیازی نبود هی خواهش یا دعوا کنی.خودش با کمال میل دو روز اصلا نگهش میداشت.گفت درمورد خانواده همسرت و مشکلاتشون اگه تو بلد بودی همدلی موثر کنی همسرت از این حال آشفته میتونست دربیاد...

من سرکوفت نمیزنم اما همیشه سکوت کردم.همش فکر میکردم دارم اینجوری بهش احترام میذارم.اونم یکی دو بار که حرفی میزد دیگه کلا حرف نمیزد بعدش....

گفت دوران چسبندگی بچتو باید کم کم به پایان برسونی.یه سال برای بی وقفه بغل شدن خوب بوده اما بعد این تمرینش بده پایین بمونه و صبر و مداومت پیشه کن.کم کم به فکر پایان دادن شیر خوارگیش باش...

گفت تو حقته این فشار از روت برداشته بشه.تفریح کنی.استخر بری.شاد باشی اما فراهم کردن زمینه اینا همه دست خودته.برای گرفتن نیازات خودت تلاش کن و فکر کن شوهرت مرده :/

‌گفت فکر کن همه ی آدمای دنیا مردن... باید برای بقای خودت که توش شادی و خوشبختی باشه دست به تفکر و ابتکار بزنی.

در مورد احیای روابط با همسر هم یه پیشنهاداتی داد.گفت یه بار دو بار سه بار از کنار یه زنی که شادی و عشق ازش میجوشه و همش حس خوب به آدم میده میشه گذشت.بار چهارم دیگه نمیشه...

گفت گذشته های خوب رو زنده کن.

اما خلاصه کلامش این بود که اول خودت خودتو راه بنداز و خوب بشناس و دوست داشته باش تا بعد اگه دوست داشتی باز تماس بگیر با هم بیشتر درمورد درست ارتباط برقرار کردن با شوهر و خاندانش رو بررسی کنیم...

همینا دیگه...

فکرم مشغول خودمه خیلی.نمیدونم چرا یه چیزایی رو میدونم اما عمل نمیکنم بهشون.بیخودی میدونمشون...

من هنوز هیچی برای امتحانات دانشگاهم نخوندم... پنج روز آینده دو سه تا میان ترم دارم.اصلا حوصله خوندن هم ندارم.سعی میکنم یادم بیارم با چه انگیزه ای پست اهداف امسالو نوشتم اما باز ته دلم میره سمت بی حوصلگی و درس نخوندن...

یه دوره ی بیست و یک روزه ی دوست داشتنِ خود شروع کردم اما سه روزه همینجور پشت سر هم دارم تمرینای روز اولو گوش میدم و عمل نمیکنم.

دیشب همسر که اومد با روی خوش اومد.منم دیگه نه سرسنگین بودم نه عاقلانه بود که باشم.دم در روی ماهمو بوسید.پسرمونو بغل گرفت و دوتایی هی از دو طرف صورتش ماچش میکردیم و اون ذوق میکرد.

من چای ریختم و همسر آشغالا رو با جوجه بردن بیرون.

وقتی برگشت همش حرف میزدیم.میوه خوردیم.به دیوونه بازی های جوجه خندیدیم.دیشب موفق شد کلا از میز تلویزیون بالا بره و قلب ما رو بریزه :/

دیشب گوشی تو حاشیه بود.عود روشن کردیم.درمورد رفتنمون واممون و عوض کردن فامیلی عجیب شوهرم حرف زدیم.

از زندگی همینو میخوام. همین سبک خانواده بودنو. ارتباط رو.گپ زدن رو.همینکه وقتی داره نگاه بچمون میکنه و میدونم تو قلبش پر از ذوق و شگفتیه دستشو دراز میکنه که دستمو بذارم تو دستش.بی صدا فشارش بده و من حس کنم بهم میگه از داشتن این خانواده ی کوچولومون خوشبخت و راضیه.که یک شب باشه هم نگه برو بخواب.بگه بریم بخوابیم؟

خدا رو شکر میکنم بینمون مشکل حادی نیست.با یه کم تلاش و درک میتونیم بهترین همدیگه باشیم و جوجه رو زیر سایه عشق بزرگ کنیم.

از خدا میخوام بهم کمک کنه.حس کم آوردن حس مزخرفیه.خدا کنه روزای تاریکم دیر به دیر باشن و زندگیم تو نور بچرخه.

ازتون بخاطر کامنتا و تلاشتون برای کمک بهم سپاسگزارم واقعا.

باز تمرین میکنم. شناختن خودم رو و بهتر شدنم رو.هنوز برام امید و عشق مونده.

۲۷ ارديبهشت ۱۶:۴۷ مامان دخترم
عالی بود.
برات نور ارزو میکنم رفیق.

ممنون عزیزم

سلام خدا رو شکر همه چیز روشن شد و وقتی قضایا روشن باشه حل کردنش نباید سخت باشه عزیزم بلاگر جان حالا که فصل امتحانات هست بهتره حتما از داروخونه قرص ویتامین امگا تری یا همون روغن ماهی بخری بعد از خوردن انچنان علاقه مند به درس خوندن میشی که خودت تعجب کنی روزی یکی باید بخوری به شوهرت هم بده موفق باشی بای

سلام عزیز.

دارم قرصا رو.همش فراموش میکنم.
از امروز تو برنامه هام مینویسمش ممنون عزیز

وقتی پستای اینروزا تو میخونم میگم تو شرایط بدتر ازینو داشتی و تونستی درستش کنی 
الانم میتونی 
موفق باشی عزیزم

مرسی سهیلا.


چی بگم آخه...خداروشکر فقط. جدای از مساله ی بافتنی که هنوز بابت شرمگینم تواز اونایی که آدم دلش میخواد یه دونه ش تو زندگیش باشه. جمله بندیم خوب نشد اما منظورم اینه خیلی خوبی. خوبه که هستی. خوبه که خوبی الان

آرزووووو... چه ربطی به بافتنی داشت آخه؟ 

میگن شاه اجازه میده شاه باجی نمیذاره هااا.بابا بقران من کوچکترین حس بدی به اون جریان ندارم تو هم دست از سر کچل خودت بردار. تو دوست خوب قشنگ منی.
ممنون جانم

وای چقدر خوب بود این پست 
اخیش ..چه پست خوبی :)
این بلاگر پر امید جانِ جانان ما است ..
هوس کردم عود بخرم ...من هیچ وقت بو اش را دوست نداشتم ..اما خودم هیچ وقت نخریدم ..فکر کنم باحال باشه ...

عزیزم.. مرسی..


به نظرم کلا بوی عود بوی رویایی نیست اما خوب من فعلا رایحه گل رزش رو روشن کردم.بد نبود به نظرم

سلام بلاگر و خوب و انرژی مثبتم...
میدونی من چقدر لذت میبرم از این که میبینم همیشه برای بهتر شدن حالت تلاش میکنی؟به خدا من تحسینت میکنم دختر.
کافه رفتن مادر پسرب رو عشقه..خوش به حال اون پسری که تو مادرشی.
نمیدونم چرا هنوز به مشاور حس خوبی ندارم.. احساس میکنم دقیقا همون چیزی رو میگه که ادم خودشم میدونه...فقط یه جورایی به ادم گوشزد میکنه انگار.با این حال امیدوارم برای تو مفید بوده باشه و سراسر زندگیت پر از عشق و نور و معرفت باشه همیشه.
با دل مهربونت برای منم دعا کن خانومی.

سلام آوای عزیزم.

ممنونم از تو آوا جان.

در مورد مشاور همیشه اینطور نیست اوا.ببین الان این آقا چندین نمونه از رفتارهایی که من فکرشم نمیکردم اشتباه باشه بهم تذکر داد.بهم نحوه ی درست حرف زدن تو یه مواقع خاصی رو با مثال یاد داد.حتی چیزایی که میدونستم رو برام روشن تر تصویر کرد.

عزیزمی.زندگیت تو راه خیر پیش بره الهی

سلام عزیز دلم
پستت رو با دقت خوندم ( مخصوصا حرف های مشاور) و قسمت آخر پستت رو که خوندم گقتم خدا رو شکررر.
بلاگر جونم بعضی مواقع شوهرداری از بچه داری خیلی سخت تره .
الهی همیشه کنار هم خوشبخت باشید


ممنون باران جونم.


درسته.اینکه یه ارتباط رسیدگی دائمی بخواد سخته.ولی فکر کنم آدم بتونه با مدتها تمرین یه رفتارهای خوبی رو در خودش نهادینه کنه. اینجوری نگهداری از اون عشق بدیهی طور خوب پیش خواهد رفت انگار..

قربان تو

سلام بلاااگرجونی 
عزیزم امشب که میخواستم پستت بخونم نمیدونم چراولی حس کردم پرازحس مثبت واسه همین اومدم توهوای ازاد مشعول به خوندن شدم والان حااالم خیلللی خوبه ازاینکه حالتون خوبه وازت میخوام برای شادشدن وخوب بودن حال خودت اول ازهمه تلاش کنی 
شبت ارووم میبوسمت

سلام جانم

ممنونم از اینهمه محبت و مهربونیت فاطمه جانم.
خدا میدونه چه حس خوبیه همینکه یکی از خوشحال بودن آدم قلبا حس خوبی میگیره.

بلاگر تو و همسرت چطوری با هم آشنا شدین؟ سنتی بوده ازدواجتون؟
آخه در مورد پارک گفته بودی برام جالب شد

نه عزیزم سنتی نبوده.حدود دو سال دوست بودیم

سردردات وقتی خوب میشن که درست غذا بخوری

آخیش چه پست دل انگیزی
پست تو رو هم نوشتم. و چقدر جالبه که که از چند جهت داری این پیام رو دریافت میکنی
امیدوارم بهش اهمیت بدی

چیزهایی که میدونی وقتی بهشون عمل خواهی کرد که باورشون کنی. تا وقتی به دونسته هات باور نداشته باشی در حد دونستن باقی میمونن

باید برای غذا برنامه ریزی کنم حتما...

هم ساعت غذا خوردنم هم اون چه باید بخورم از دستم در رفته.
ممنونم ازت که وقت گذاشتی جانم
تمام تلاشمو میکنم بهش اهمیت بدم و نذارم یادم بره


سلااااام بلاگر جان...
چه پست معرکه ای دختر 😊
کلییی کیف داد خوندنش،،بهتر از اینم باشی انشالااا...
اینکه تاریخ اونقدری تکرار میشه تا اونچه بایدو به زورم شده یادمون بده هست دیگه،،پس شرایطو آدما و اطرافمون میخوان بهتر بشیم،،پس به دید دیگه ای ببینیمشون...
و اینکه خب معلومه هرچی شادتر باشی و قویتر و با پسرت تیپ بزنیدو ست کنیدو بخندیدو برقصیدو بتابیدو گردش و بیرونو....😊😊یعنی میخوام بگم هرچی سطح انرژیت بالاتر بره شوهرت بیشتر میخواد کنارتون باشه و حتی کمک کنه و خب طبیعیه...
و اینکه به نظرم غر از یک در میاد و انژیهای خوب از همون در میره،،دیدی یه وقتایی غر وول میخوره تو سرمون،،اگه نذاریم بیاد بیرونو بگیم به جاش اینو میکنم،،یه برعکس غره که بهتره...یه دفعه ای چقدرر اوضاع زیرو رو میشه...
تو خیلییی میدونی،،خب من خیلی وقته میخونمت و میدونم،،کنار دانسته هات باهوشو قوی هستی و خاص،،اما کاش نذاریم عملمون از دانسته هامون عقب بیفته...
و اینکه اگه من چیزی میگم،،نه برای نصیحتو آموختنو .... ایناس،،من خودم پر عیبم...
میگم واسه یادآوری،،حتی بیشتر به خودم،،و واسه خوش کردن دلامون😊
روزات روشنتر و زیباتر نازنین...

سلام به تو عزیزم.

وای ممنونم ازت...
چقدر تو با خودت انرژی خوب داری...
چه باحال بود این جمله ات تاریخ اونقدری تکرار میشه که درسی که بایدو ازش بگیریم...
درسته حق با شماست فدات شم
همه ی این عقب افتادن عملم از اونچه بصورت تئوری میدونم حاصل عجله کردنمه به نظرم.بارها دیدم وقتی تو موقعیت خاصی آگاهانه صبر پیشه میکنم و با خودم درون خودم فکر میکنم خوب حالا چ کار کنم چه جوابی بدم چه حرفی بزنم... نهایتا نتیجه واقعا خوب میشه... 
ممنون از تو.این یادآوری هات برام شیرینن عزیزم

برای تو هم...

سلام عزیزم ... از جمله اخرت خیلی خوشم اومد ک گفته بودی خداروشکر مشکلتون حاد نیس و با تلاش و درک حل میشه ... ایشاالله روند زندگیتون با ی ریتم خوب جلو بره
عزیزم این مشاوره ای ک گرفتی شمارش چند بود و کلا روندش چ مدلی بود ؟ من مامان خودم مشاوره اما واقعا نمیتونم خیلی از مشکلات رو بهش بگم و ترجیح میدم ب ی مشاوره غریبه بگم

سلام نازی گلم.


آمین ممنون.

عزیز جانم اگه نازی همون دوست خودمی بهم تو تلگرام پیام بده.
به این صورته که یه کانال مشاوره هست که مثلا حدود ده دوازده تا مشاور داره.هر کدوم زمینه های تخصصی خودشون رو دارن.ازدواج.خانواده.حقوقی.تحصیلی.کودک نوجوان...
تو رزومه ی مشاورا رو میخونی و مشاور مورد نظرتو انتخاب میکنی.بعد به آی دی مشاور که برات میفرستم پیام میدی میگی میخوام با آقا یا خانم فلانی وقت مشاوره داشته باشم.ازت در مورد روز و ساعت مورد نظرت سوال میکنه.ازت میخواد تعرفه مشاوره رو بپردازی..برای سی دقیقه چهل هزار تومن.وقتی عکس فیش واریزی رو براش فرستادی با مشاور مورد نظرت هماهنگ میکنه.شماره تلفنش رو بهت میده و ساعت دقیق وقتت رو اعلام میکنه.

اگه نازی شیرازی نیستی باز کامنت بذار آی دی اینا رو همینجا برات بذارم

انشاالله موفق میشی عزیزم، یک چیز مهم هم که خیلی مشاورها تاکید میکنند اینه که باید حتما در طول هفته یک زمان مخصوص به خودت را داشته باشی، حتی شده نیم ساعت، که هیچ مسوولیتی نداشته باشی و هرکار خواستی بکنی ترجیحا بیرون از خونه، حتی شده نیم ساعت بری قدم بزنی برای خودت و بدون بچه، سعی کن این زمان را برای خودت فراهم کنی، یک چیزه دیگه هم که حتما خودت میدونی اینه که پدر و بچه با هم وقت بگذرونند بدون نظارت مادر، این خیلی مفیده، همدیگر را بهتر میشناسند و ارتباطشان عمیقتر میشه، مردها سختشونه بچه را ببرند بیرون، هی میترسند بچه طوریش بشه یا چیزی نیاز شه، بهترین راه اینه که اونا خونه باشند و شما بری بیرون، هر وقت دیدی نمیکشی اعصابت خرده، بچه را بده باباش شده یک ربع برو بیرون از خونه، از هیچی خیلییی بهتره، یا اگر پدر همراهی کرد کلاس ایروبیک یا یوگا یا هر کلاسی که دوست داری اسم بنویس دو روز در هفته ، یک کلاس هایی هم هست فکر کنم اسمشون مادر و کودک هست، خیلی خوبه چون مامان ها با هم حرف میزنند و میفهمند که مشکلاتشون یکی هست و کلی دوست پیدا میکنند و بچه ها هم بازی میکنند با هم و اجتماعی تر میشوند و کلی مهارت ارتباطی یاد میگیرند!

ممنون لیلا جانم.

درسته اما مساله اینه نباید به زور و خشم و دستور دادن اون زمانو ایجاد کنم.اونچه که من همش مد نظرم بوده این بود که پدرش موظفه جوجه رو ببره بیرون یا خونه نگه داره.این باعث خشم من میشد و هر بار نا مناسب تر از قبل بیان میکردمش..
حتما از این به بعد سعی میکنم مطابق واقعیت و امکانات زندگی خودم یه وقتایی برای خودم داشته باشم.
کلاس مادر و کودک من تو این شهر ندیدم تا حالا.

اکثر مهد کودک ها و خانه های بازی کلاس های مادر و کودک دارن. باید بری و سوال کنی. منم فکر میکردم تو شیراز اصلا نیست بعد دیدم فراوونه
حتی خانه کودک نمی دیدم تو شهر بعد که دقیق شدم هزارتاشو پیدا کردم
از مهد کودک ها می تونی برای پیدا کردن هر آنچه مربوط به کودکانه تو شهرتون کمک بگیری

نسیم اون خانه های بازی از چه سنی میشه بچه رو برد ؟ ‌اینجا دو تا پیدا کردم


مرسی از راهنماییت.سوال میکنم

رفیق جان خوبی؟
اوضاع بر وفق مراد هست؟
کم پیدایی☺

من خوبم عزیز.ببخش نتونستم جواب کامنتای خصوصیتو بدم..

یه کم مشکل گوشی و اینترنت پیدا کردم.ممکنه چند وقتی نباشم.الان با گوشی همسر اومدم

از اون تابلوهای شهر کتاب نخریدی؟
کتاب و شمع و عود حال آدم را واقعا خوب میکنن

نه متاسفانه پولام در شرف تموم شدن هستن و یه سری خرید مهمتر داشتم.

بلاگر جانم روحیه تُ خیلی دوست دارم. و میدونم که تو میتونی عشق و حال خوب و خوشبختی ُ به زندگی تون تزریق کنی.

ممنون رهای مهربون

بستگی به خانه کودکش داره معمولا از یکسالگی به بعد معمولا جایی رو برای بچه های زیر دو سال در نظر میگیرن که بازی کنن ولی مادر و کودک ها یک تا سه سال هست و بعضیهاش خیلی هم خوبه. شما اونجا مدرسه طبیعت ندارین؟ مدارس طبیعت، مادر و کودک هاشون باحال تره

گمون نکنم مدرسه طبیعت باشه اینجا..

حالا هنوز نرفتم مهدی سوال کنم.
از قضا نزدیکمونم هیچ مهدی نیست :/

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان