سفر

سلام دوستانم.

من از سفر برگشتم :)
‌امیدوارم حال همتون خوب باشه.من که دارم روزای آخر آخرین سرماخوردگی تو سال جدیدی که برا من تا اینجا پر از ویروس و ضعف و بیماری بود رو میگذرونم.
ما شنبه صبح قرار بود راه بیفتیم.اما از اونجا که اگه همسر خسته ی از شرکت برگشته ی من به برنامه ریزیش وفا میکرد آسمون خدا زمین میومد،‌عصرش راه افتادیم.
چهار ساعت تو راه بودیم.جوجه هم گوش شیطون کر دیگه مثل قبل بهونه نمیگیره.یا خواب بود تو بغلم یا بازی میکرد.میکوبه به شیشه میگه تق تق ^_^ کتاب شعراشم برده بودم و کلی تونستم با اونا سرگرمش کنم.
خلاصه که رسیدیم دیگه...
کلی بخوام تعریف کنم خیلی بد نگذشت.خوب مریضیو یه سری داستان دیگه نذاشت بهمم خوش بگذره خیلی... اما خوب هم همسر اینبار تنهام نذاشت و پشتیبانی و عشقشو نشونم داد هم خودم صبورانه و مودبانه جایی که لازم بود حرف زدم و تو خودم نگه نداشتم.
قربونشون برم طبق روال همیشگی که میذارن دم برگشتن شوهرمو منصرف میکنن باز همین کارو کردن.مامانش یه کلوم گفت آره گذاشتم برید :/ ‌ما میخوایم برا نومون تولد بگیریم.ما براش رخت خواب سفارش دادیم اونو باید بهش بدیم.ما میخوایم کیک بخریم ما هدیه تولد باید بدیم.... و اینجوری شد که ما گفتیم باشه بجای دوشنبه سه شنبه برمیگردیم.
خواهر همسر برای نهار سه شنبه دعوتمون کرد.قرار این بود عصر سه شنبه برگردیم.چون من دو تا از دندونام اونجا شکستن و درد دندون پدرمو دراورده.گفتم چهارشنبه باید خودمو به دندون پزشک برسونم.
سه شنبه  ظهر میزبانها خیلی قشنگ تا یک ظهر خوابیدن و طبیعتا مهمونی نهار کنسل شد.مادر همسر میگفت عیب نداره شام میرید اونجا همسر هم میگفت نه دیگه عصر میخوام برگردم.منم چیزی نمیگفتم تا اینکه گفتن نمیشه که.اگه نرید دخترم ناراحت میشه.منم گفتم نمیشه که آدم برای خودش مهمون دعوت کنه بگیره بخوابه نه خبری بده نه چیزی.شما فکر نمیکنید ما ممکنه ناراحت بشیم؟ ‌دیگه تا عصر هی درگیر تلفنا و قهر و گریه های خواهرشوهرم بودیم و مادر شوهرمم از اون ور میگفت شب میخوایم کیک تولد جوجه رو بگیریم...
خلاصه ی مهمونی اینه که رفتیم.نه خبری از کیک شد نه تولد.برنج رو مادرشوهرم پخت.جوجه کبابا رو شوهرم درست کرد .ظرفا رو من شستم.آخرم وسط ظرف شستن من جوجه رفته بود نوک پله های بی حفاظشون وایساده بود و به ثانیه ای نجات پیدا کرد وگرنه کل سفر باید زهر مارمون میشد....
روز اول سفر  همسر پرسید بهشون بگم میخوایم از ایران بریم؟ ‌گفتم نگو.منم هنوز به مادرم نگفتم.بذار ببینیم ویزامون چطور میشه.اینهمه مدت اینا رو نگران نکنیم.
البته ته قلبم بیشتر به این فکر میکردم که ممکنه تصمیم همسرو عوض کنن یا با بی تابی سفر رو کوفتش کنن...
اما مادرشوهر زبلم از بین حرفامون نمیدونم چی رو از رو هوا زده بود.یهو پرسید کجا میخواید برید و اگه خبریه ما رو غافلگیر نکنید.منم به همسر گفتم عافلگیرشون نکن... این شد که چهارشنبه همسر به مادر و پدرش گفت ما تا پایان امسال میریم فلان کشور...
دیگه از همون لحظه مادرشوهرم اول زد زیر گریه بعد پدرشوهرم....  بدجنس نیستم.اون لحظه دیگه داشتن تو دلم چنگ میزدن.میدونم چقدر سخته شنیدن چنین چیزی.... و دلم سوخت واقعا.اما در کمال تعجبم بعد گریه کردن و خالی شدن مادر شوهرم گفت برید به سلامت.خیر باشه براتون... و کلی با این لیدی گریش دل منو برد ^_^ ‌
قبل اومدنمون هم مجددا مراسم گریه داشتیم حسابی...
نسیم یه پستی تو اینستاگرامش نوشته بود که اگه ما بتونیم به سرگذشت و دوران کودکی و اتفاقاتی که بر سر آدمهای اطرافمون تا امروز اومده فکر کنیم راحت تر میتونیم ببخشیمشون...
من تو این سفر چنین کاری کردم.حالم خیلی بهتره و دیگه فکر جریاناتی که بعد زایمانم اتفاق افتاده اونقدر عمیق ناراحتم نمیکنه.
مادرشوهرم همش نه سالش بوده که عروس شده. پدر شوهرم در طول زندگی یه مرد بی محبت و خشن و عربده کش بوده.سادگی زیادشون باعث شد یه میراث بزرگ و ثروت عالی رو از دست بدن.همیشه تلاش کردن برای گذران زندگی.شرایط تحصیل برای بچه ها مهیا نکردن و همه بچه ها تا دیپلم گرفتن روونه ی شهرای غریب شدن برای کار.اما هیچی برای خودشون نبود چون برای پدر مادرشون کار میکردن.مشکلات پشت سر هم که خودشون برای بچه هاشون درست کردن،‌اعتیاد و ازدواج های نا موفق....
خوب اینا پدر هر خانواده ای رو درمیاره.خصوصا وقتی انقدر خرافاتی باشن که همشو پای قسمت بنویسن و مسئولیت خودشونو قبول نکنن.من تو این هفت سال عروس بودنم یه بار ندیدم پدرشوهرم دستی به سر یه دونه دختر ته تغاریش بکشه.قربون صدقش بشه.احترام بذاره بهش.یا سر هیچ بچه ایش.کلا جز چای اماده است و غذا چی داریم چیزی ازش در مقابل زن و بچه هاش نشنیدم.همشون به لحاظ عاطفی ارتباطشون بسیار سرده هرچند که تو قلبشون حتما همو دوست دارن.انگار ندیدن محبت کردن چجوریه.همیشه تنها مساله روشن خونه قانون احترام بی چون و چرا بوده.که نتیجه اش شده همسر من که تو بدیهای دیگران خودش رو داغون میکنه اما بخاطر اینکه بی احترامی نشه به روی خودش نمیاره که حق خودش ضایع شده.پدرشوهر معتقده الان به این سن که رسیده دیگه پسرا و نوه ها باید دستشو بگیرن...
دقیقا این فکر مسموم شوهر منم بوده و کمیش هنوز باقیه.البته ما خیلی سر این قسمت حرف میزنیم و من همیشه تلاش میکنم بهش بفهمونم تا دنیا دنیاست من و تو پدر و مادر در قبال بچه هامون مسئولیم.ما بچه ها رو برای سعادت خودشون بزرگ میکنیم نه برای آینده ی خودمون.اونا اگه تو بزرگی کاری برامون کنن وظیفشون نیست محبتشونه.قرار نیست زحمتای امروز ما رو تلافی کنن... اما چون خودش چنین مسئولیت هایی رو دوشش بوده براش به سختی قابل درکه...

تو ماشین تو راه برگشت بخاطر اینهمه مصیبت یه جا تو یه خانواده براشون گریه کردم.خصوصا برای شوهرم که هر روز باید تلفنی هم این چیزا رو بشنوه و هر چی دور زندگی کنه باز داره عین اونا زندگی میکنه. و من نمیدونم باید چطور کمکش کنم....
تصمیم گرفتم قبل رفتن تو سفر آخر یه بار خصوصی و محترمانه به مادرشوهرم بگم گاهی هم تو حرفاش از یه چیز خوب به شوهرم بگه.که انقدر ذهنشو با چیزایی که کاری براشون نمیتونه کنه پر نکنه.شاید اگه بدونه چقدر تلفناش باعث ناراحتی و اختلاف و افسردگی میشه تو رفتارش تجدید نظر کنه...
همینا دیگه اینم از سفرمون و نتایجش.... 
برم اولین مسکن امروزو بخورم تا سرم منفجر نشده...
ساعت یه ربع به یک ظهر روز پنجشنبه است و برای امروز یه برنامه خوب چیدم که تو پست بعدی خواهم گفت... روز خوش
والای بلاخره ازسفربرگشتی بابا بلاگرجووونم دلم براتون نوشته هات یه ذره شده بود
خوشحالم که این سفر تون راحت تر بوده وای ای  خوشحال شدم به مادرشوهر گفتی آخه مگه میشه آدم مهمون دعوت کنه بعدبگیربخوابه 
والا راستم گفتی!!!خوب کردی حرفت زدی بلاگرجووونم

چقدرمادرشوهرت با اون حرفش دلبری کردهااااااا
خدایش اگه خانواده شوهرمان بودن مدام میگفتن این چه کاری ال وبله وجیمبله!!!!ایش

راستی عزیزم باچیزای که از خانواده شوشوگفتی حق داره بعضی رفتارش رواعصابت باشه ولی توباعشق توی سینه ات بادلبری زنونه آن وظرفت های اخلاقی که تواین دوسال ازت سراغ دارم  میتونی تا حدودی ترمیم کننده روحش باشی البته اون پیشنهادی که گفتی بامادرشوهرحرف بزنمم پیشنهادهایی زوتر انجامش بده باشد که روح خسته همسرت قشنگ ترالتیام پیداکرد
 می‌بوسمت ودعامیکنم به تمام برنامه های امروزی برسی 

عزیزززم مرسی...

اوووم خوب آخه اگه مخالفت میکردن واقعا غیر منطقی میشد.چون الانم مثلا تو سال ده روز میبینیمشون.کلا از نظر دیدار براشون فرقی نداره.خیالشونم احتمالا راحت تره وقتی ما اونجا تنها نیستیم .

عزیزمی منم میبوسمت.

رسیدن بخیر بلاگر جان
خدا رو شکر که این بار بهتر بود، هم همسرت کنارت بود و هم خودت به موقع حرفتو زدی
بلاگر تو چه قلب رئوفی داری ❤ چقدر دلت بزرگ و دریاییه
منم قبول دارم که فرهنگ هر خونواده ای و گذشته و سختی هاشون خیلی خیلی قابل درک و تامله، ولی خب خوبه که این درک دو طرفه باشه
درست میگی، سختی های این خونواده زیاد بود.... ولی خوبه که اونام هی تن شما رو توو راه دور نلرزونن وقتی ازشون فاصله دارید و جز غصه خوردن کاری ازتون برنمیاد
حتما این رو هم به مادرشوهرت بگو
هر چند من حال مادرشوهرت رو هم می فهمم، اینطور که میگی اونم همسر خوب و تکیه گاهی نداشته
حالا همه ی اینا به کنار دعوت ناهار خواهرشوهرت دیگه آخرش بود! یعنی چی تا لنگ ظهر خوابید 😕 بعد تهشم از کیک خبری نشد 😑
عجبببببب
ولی بازم خدا رو شکر که بخیر گذشت، نگرانت بودم
در مورد رفتن تون..... نمی دونی چقدر خوشحال شدم بلاگر
الهی که مسیرتون هموار و پر از پیشرفت و شادی باشه
خیلی کار خوبی می کنید
وقتی میشه محیط بهتر و سالم تری برای زندگی انتخاب کرد، خب آدم چرا نکنه؟!
ان شاءالله هرچی که خیر و صلاح تون هست سر راه تون قرار بگیره ❤

سلامت باشی هدیه جانم.

اره اونهمه حرف زدن و بحث کردن با شوهرم موثر واقع شد .همش تقصیر من بود که درست و واضح شیرفهمش نمیکردم.سالها میرفتم اونجا ناراحتم میشدم اما به شوهرم هیچی نمیگفتم که احساس بدی نداشته باشه.اما الان میبینم بهتر بود مرز یه چیزایی رو از همون اول چه برای شوهرم چه خانوادش مشخص میکردم که کار به جریانات بعد زایمانم نکشه.
وای ‌غش کردم^_^
درسته دو طرفه باید باشه.اما خوب بعضیا زمینه درک یه چیزایی رو باید داشته باشن دیگه.وقتی ندارن من خودمو بکشمم ندارن.مدتها بود خودخوری میکردم از فکر کاراشون اما الان واقعا حس میکنم خلاص شدم از اونهمه فکر.
منم همینو میگم.ادم چرا باید به عزیزش انقدر درد و غصه بده.حتما باید باهاش صحبت کنم...
اره واقعا سرخوشانه بود اون قسمت... خوشم نیومد اصلا.
اره از روز اول هی گفتن تولد مبارک و فلان و کیک بگیریم و تولد بگیریم همش سر کار بودیم ‌:/

‌عزیزمی.مرسی واقعا
من از رفتن خوشحال نیستم هدیه.نمیدونی چه غمی از این اجبار تو قلبمه دوست دارم سفر برم بگردم با ملتها آشنا بشم اما مهاجرت غم داره به نظرم. ولی چه کنیم که ایران رو دارن خرابه و ویرونه میکنن و میترسم بعدها خودمونو ملامت کنیم بخاطر نرفتن.
امین

بلاگر میخواین از ایران برین؟
برای همیشه یا سفر؟
هرچند اینجا جای موندن نیست خوب میکنین
ایشالا که هر جا میرید موفق باشید

آره جان دلم...

سفر نیست عزیز اما امیدواریم همیشگی هم نباشه.
ممنون

۲۰ ارديبهشت ۱۹:۰۴ بانو شهریوری
سفر بی خطر عزیزم ...
خوبه که این سفرت بدون ناراحتی و بحث و جدل بوده ... واقعا چقدررر مهمون نواز بوده :/ 
افرین به مادرشوشوت که هیچ حرکت بدی نزده واسه رفتنتون ...
خوشحال که اپ کردی :)

قربانت جانم

:)
‌آره خدا رو شکر...
زنده باشی فدات شم

رسیدن بخـــیر :**

واقعاً چه خوب که ابن ـبار همسر پشتیبان بودن و تنهاتون نذاشتن ...
چی از این دلگرمی بالاتر!!؟

جداً به صبوری ـتون آفرین میگم!
آخه با این سبکِ مهمون ـداری کردن و بهانه ـهایِ دروغی واسه نگه ـداشتنتون... :(

این درکِ بالا و رسیدن به این آرامش، یه روحِ بزرگ میخواد ^_^
امیدوارم روز به روز موفق ـتر باشید تویِ بدست آوردنِ این آرامش :***

دلتون شاد و لحظه ـهاتون پر از عشق

ممنون مهلا جان.


اوهووم خدا رو شکر.

ممنون که برای آرامشم دعا میکنی عزیزم.


سلام بلاگر نمونه خودم .
چه خوب که این سفر بخیر گذشت .
بلاگر تا آخر امسال بخوای بری درست چی میشه؟
کادو تولد دادن یانه؟
این مدت حال و احوالم خوب نبود ببخش کمرنگ بودم .
مهمون دعوت می‌کنه و تاظهر می‌خوابه عجبا .
خدا به جوجه رحم کرد .
زود به زود پست بزار 

سلام عزیز چشم قشنگم  :)

‌درسمو ول میکنم.البته وقتی رفتنه قطعی شد.مدرک لیسانس پیام نور اونجا به دردم نمیخوره که...
نه ندادن...
خدا رو شکر که الان بهتری عزیزم.
چشم

سلام عزیزم 
خداروشکر بسلامتی سفر تموم شد و با دلخوری نبود 

همه ی حرفایی که زدی از درک کردن میاد وقتی موقعیتش پیش بیاد یکم که فکر کنیم و درک کنیم واقعا دعوا نمیشه اعصاب خردی نمیشه 
خونواده وحید هم عین خونواده همسرت بی خیالن خیلی زیاد 
مدلشونه دیگه کاریش نمیشه کرد 

گفتی تا اخر امسال میرید دلم گرفت یهو 
انگار هرروز میبینمت خخخ 
واقعا اگه موقعیت رفتن پیش بیادو نرفت اشتباهه تو این کشور 

سلام جونم.

قربونت

 ‌ :((

‌وای همه دوستای اینترنتیم همینو میگن خخخ کچلید دیگه

سلام بلاگر جونم. رسیدن بخیر 
خدا رو شکر در کل از سفر راضی بودی. کار خوبی کردی که حرف هات رو به مادرشوهرت گفتی. 

در مورد مهاجرت هم از ته دل براتون دعا میکنم خدا کمکتون کنه و هر چی خیره براتون بخواد.
اصلا نگران مشکلات نباشید. نمیäم سختی نداره ولی چیزی نیست که نتونید از پسش بربیایید.
:*

سلام فدات شم ممنون

ان شاالله همین بشه که میگی... 
این روزها غم و ترسم داره به هیجانات مثبتم غلبه میکنه...

عجب مادرشوهر زبلی داری ، قصد و هدف رو از زیر زبون آدم میکشه بیرون😂
فقط درگیر خواهرشوهرت شدم
نه کیک گرف نه هدیه داد تا لنگ ظهرم که خوابید ، فک کنم این دیگه مدِ جدیدِ واسه تولد گرفتن 😕
درضمن یه اسپند واس خودت دود کن آفرین به این صبرو حوصلت😃

نه طفلی اونقدر پیگیر نیست فکر میکنم ما یه لحظه بدون توجه به مضمون حرفامون که خصوصی بودن در واقع داشتیم تو جمع صحبت میکردیم.

ادعایی نداشت برای کیک و تولد... مادر شوهرم از روز اول میخواست تولد بگیره.
قربونت

بلاگر
به منم حس دلتنگی دادی همین حالا
نه که هر روز همو میبینیم
چه خوب که این سری خونه مادرشوهرت سخت نگذشت و تونستی خودت باشی

عاشقتم

قربونت عزیز نازنینم..

منم عاشقتم

رسیدن به خیر بلاگر

نقطه عطف ماجرا این بود که فکر میکنی خلاص شدی از اون همه فکر و وقتی یه جایی تو ذهنت خالی و باز بشه ان شالله با افکار مثبت پر میشه

پذیرش آدمها خیلی سخته واقعا ولی اگر اتفاق بیفته کلا خلاص میشیم.
چه خواهر شوهر ضعیف و ناتوانی داری که حتی نمی تونه از پس به مهمونی برای برادرزاده اش بربیاد.
راستی از بچه خواهر شوهرت هیچی ننوشتی

خدا رو شکر از دفعات قبل بهتر گذشت این نشون میده تو خیلی قوی تر شدی

و در مورد مهاجرت. ان شالله بهترین شرایط ممکن برایت پیش بیاد فقط حواست باشه بسته به حال روحی خودت هرجا بری آسمون همین رنگه

اگر خوب و خوشبخت باشی تو ایران هم میتونی باشی هرجا بری هم میتونی باشی اما اگر اینجا در کاری موفق نباشی هرجای دیگه هم بری همین وضع خواهد بود
تو همین شرایط به ظاهر بد در ایران ثروتمند یه عده هستن که به خاطر ذهن سالم و خلاقشون بدون وابستگی به هیچ ارگان و جریانی دارن پول پارو میکنن و غرق خوشبختی هستن.
و یه عده تو بهترین کشورهای دنیا دارن تو بدبختی دست و پا میزنن.
همه چی بستگی به ذهنیت ما داره. نه محیط ما نه کشورمون نه آدمهای اطرافمون و نه هیچ چیز دیگه.

ممنون نسیم جان.


راستش روز اول با خودم فکر میکردم شاید تو جو گرفتگی به سر میبرم و داغم فکر میکنم بخشیدم اما هر چی میگذره بیشتر اون سبکی رو حس میکنم و خوشحالم.
مهمونی برای برادرزاده اش نبود که.میخواست داداشش حتما خونش رفته باشه.اگه نمیرفت به نظرشون خصوصا پیش شوهرش زشت بود.
از بچه خواهر شوهرمم چی بگم.راستش حس کردم مثل تف سربالاست ازش حرف بزنم.برا نفیسه داشتم میگفتم و دیدم کلی چیز بار خواهر شوهرم کرد اینجا نگفتم..
الان که بهش توجه داری میگم.
خوب یادته که مادرش شیرش نداد و شیر خشک براش گرفت.الان کاملا تپلیش نسبت به جوجه محسوسه.خیلی قشنگ و دلبر و خندونه.عاشق بازی کردنه اما هیچکس باهاش بازی نمیکنه.اون چند روز من خیلی باهاش بازی کردم.نمایشای انگشتی و حرف زدنای عروسکی و همین که وقت بذاری پیش بچه بشینی اتل متلی شعر خوندنی در این حد منظورمه...
اونقدر به مادرشوهرم انس داره که به مامانش نداره.نسیم من اصلا اصلا ندیدم خواهر شوهرم بغل بگیردش.بچش مثل شیر زخمی ناله کنان دنبال پای مادرش میره اما هی میگه چی میخوای.از بچه نق نقو خوشم نمیاد.اما اصلا به خودش زحمت نمیده خم شه بغلش کنه بخاطر گریه هاش.کارای خودشو انجام میده از کنار بچه رد میشه... تی موقع شیر خوردن بغل نمیگیرتش.همونجور میذارتش زمین شیشه رو میده دستش و میره.
نمیخوام بگم من خیلی عالی ام اما از هفت ماهگی که جوجه سر پا ایستاد من همه اش پشت سرش مینشتم با سر فرود نیاد.درد نکشه. خواهر شوهرم خیلی راحت میگه بچم روزی صد بار از مبلا با سر میاد پایین گریه میکنه :/ 
‌هر روزم میاردش میذاره پیش مادر شوهرم و میره.
پسرش دو بار موهای جوجه رو کشید وقتی کنارش نبودم تا من برسم مثلا بچه منو ناز میکرد میزد پس سر بچه خودش فحشش میداد.هی من میگفتم بچه اس بخدا .. یا من چند تا اسباب بازی بردم.از دست بچه خودش میگرفت اشکشو درمیاورد میداد بچه من.
یازده ماهشه هنوز هیچی دندون نداره.فقطم چهار دست و پا میره.نه وایمیسه نه قدم برمیداره. ولی گناه داره. من که دلم براش سوخت. هربار بیدار میشد گریه میکرد حتی اون موقعم مامانش نمیومد نازش کنه.کنارش باشه.تمرکزش رو بچش باشه.
من دو بار جاریم جوجه رو برد بیرون.منم رفتم حمام.جاریم دختر دست و پا داریه.خیالم جمع بود.وقتی اومد گفت اصللا نگرانش نشدی زنگ نزدی.
بعد مادرشوهرم میگفت دخترم انقدر به بچش وابسته است.نفسش بهش بنده.الان نبین زنگ نمیزنه خیالش جمع شده اما روزای دیگه هر وقت میذارتش هزار بار زنگ میزنه ببینه چطوره ...  چی بگم دیگه... 
میدونم چی میگی در مورد مهاجرت عزیزم...
میدونمم رفتن یه مشکلاتی ازمون حل میکنه یه چیزایی اضافه میکنه.
اما باز به نظرم تو شرایط من چیزایی که قراره ازش بگیرم بیشتره.

سلام بلاگر عزیز
چه خوب اپ کردی قلم قشنگی داری خیلی تلخ نیست و کمی شیرین هم هست سفر هم خوب کردی رفتی کدورت ها بر طرف شد تا میتونی سعی کن دل پدر و مادرشو بدست بیاری هیچ کاری نکن که تلافی باشه من تجربه دارم هر چقدر پدر و مادر همسرت ازت راضی باشن بعدا خیر میبینی اولادت صالح میشه کمک بدون چشم داشت برکت زندگیت هست خدا ده برابر بهت بر می گردونه پیش خودت بگو من طرفم خداست من تشکر یا قدرشناسی نمیخوام من معامله با خدا می کنم از عصبانیتم هم کم کن سعی کن کمی لطیف بشی به رغم مشکلاتی که همه داریم موفق باشی بازم بنویس 😚

سلام بهناز جان..

قربونت...
چی بگم من تمام این سالها تلاشمو کردم اما خوب کلا از عروس راضی نمیشن.من زندگی خودمو میکنم و احترامشونو نگه میدارم.دیگه دلبری رو کلا میذارم کنار...

سلام عزیزم
خوبی گل پسری خوبه؟
خداروشکر ک این سفر هم بخیر گذشت
دلمان میگیره بری ولی خب امیدوارم ک بهترین ها رقم بخوره براتون سلامت و شاد باشبن در کنار هم عزیزم

سلام مونا جونم...

ممنون خدا رو شکر خوبه
قربان دلت عزیزکم.من همیشه اینجا هستم

خوب خداروشکر که به سلامتی برگشتین. اوه ماجراها بوده پس. دلم ترکید وقتی گفتی جوجه رفته بود لب پله های بی حفاظ!!! خداروهزاران بار شکر. بلاگر همونطور که گفتم عروس ستیزی یکی از بزرگترین خصوصیات و از اصلی ترین مشکلات مردم اون سمت از کشوره به طور کلی و اکثریت همینطورن
.من خودم مال همونورام حالا همون استان نه اما خیلی شبیه اخلاق و رفتارا. خداروشکر مامان من و مامان بزرگموو حتی مادر بزرگ پدریم اینجوری نبودن به شکلی که مادرجون من عاشق عروساش مخصوصا مامان من بوده. اما خیییییلی دیدم و میبینم. باز خوب کنار میای خداروشکر بابت منطقت.
اگه بگم بابت رفتنت حسادت نمیکنم دروغی بیش نیست اما حسادت تنگ نظرانه نه. فقط اینکه دوست داشتم همسر منم همدلم بود توی این مورد و موقعیتشم داشتیم... ایشالا این راه سخت براتون همراه باشیرینی باشه. قطعا پسرت چندسال بعد بابت این تصمیم کلی قدردانتون خواهد بودعزیزم

آخ آرزو من تا یکی دو روز یهو بغضم میگرفت فکرشو که میکردم.

چی بگم ارزو... آره یادمه گفتی. ولی این واژه عروس ستیزی رو کاملا در مورد خانواده همسر خودم قبول دارم.کلا با جاریمم همین جوری ان.بیچاره همه کاری هممممه کاری هم براشون میکنه اما اصلا ندیدم بهش محبتی کنن.اتفاقا بدتر شوهرشو نسبت به میشورونن.ولی شوهر من اگه ببینه اونا از قصد حرفی علیه من بزنن مطمینم تقریبا مثل برادر شوهرم واینمیسه گوش بده.

میفهمم احساستو ارزو... حالا بذار ببینم کارای ما درست میشه اصلا

سلام بلاگرجان عزیزم
همیشه میخونمت
ولی چیزی نمیگم
چون اولاخودت از سطح بالاتری از من هستی، حرفای من کمکت نمیکنه، دلمم نمیخواد الکی کامنت بذارم، که فقط چیزی گفته باشم
و هم اینکه چون بچه داری و من ندارم، بیشتر شنونده یا بهتر بگم خواننده هستم
طرز نوشتنت رو دوست دارم
بلاگر جان یه سوال داشتم، اگه بتونی حتی سر بسته جواب بدی ممنون میشم، چجوری میخوای مهاجرت کنی؟ چه شرایطی دارید که این مسیر رو میتونید طی کنید؟

سلام عزیز دلم .ممنون از شکسته نفسی و محبتت.


خوب والا نمیدونم چطور باید سربسته جواب بدم :/ ‌ خلاصه اش میشه این که با ویزا و قانونی از کشور خارج میشیم اما ضمانتی برای برگشت نمیذاریم.به کشور مقصد که رسیدیم خودمونو تحویل پلیس میدیم میگیم ما رو دریابید.یه چیزی که کمکمه اینه که خواهرم اونجاست و از نظر اقامت و شغل و راه افتادنای اولش احتمالا مشکلاتمون کمتر از آدمای تنها باشه

بیچاره خواهر شوهرت
به زودی مجبوره کارمای رفتارش با بچه اش رو بپردازه که باز هم مقصر بچه رو خواهد دونست و ذات بد اون.
و البته بچه صد در صد راه رشد و تعالیش در داشتن چنین مادری خواهد بود.
دندون نداشتن و راه نرفتنش تو این سن طبیعیه مشکلی نیست اما وابستگی به مادربزرگش بیشتر از مادر غیر طبیعیه. و اینکه لازمه رشد بچه بازی کردنه.
طفل معصوم:(

نسیم چقدر این جمله ات جالب بود که بچه راه رشد و تعالیش داشتن چنین مادریه. واقعا یه دنیا حرف داشت. واقعا همه ی اتفاقاتی که از سر هممون گذشته و دست خودمون نبوده  دلیلش همینه ولی عموما ما متوجهش نمیشیم.خیلی به ندرت درس میگیریم از چیزی..


:(

سلام
تازه با وبلاگت آشنا شدم
بعضی پستات رو خوندم
شیوه نوشتنت خیلی روون و عالیه
...
تو خیلی جاهای این پستت کاملا درکت کردم 

سلام خوش اومدی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان