سلام قشنگ جان ها
چقدر دلم میخواست لپ تاپ فقیدم زنده بود و الان اونجوری پست میذاشتم که بهم بچسبه قشنگ...
چند وقتیه دارم با یه حال گندی مبارزه میکنم.فکر کنم از همون روز برگشتنم.ذهنم تمام درگیر بحث خونه ی مادرشوهره.تو سرم یه عالم فکره.برم نرم.اگه رفتم چجوری رفتار کنم.اگه زیاد موندیم چکار کنم.بعد میبینم چقدر دارم به ابعاد منفیش فکر میکنم.
البته خداییش هم بعد مثبتش برای من فقط دیدن دوست های خوب شوهرم با خانماشونه.خوب این خودش خیلی خوبه.وگرنه هیچ چیز اون خونه برای من دلچسب نیست.
این روزها گاهی اگه کسی ببینه از همسر راضی نیستم هیچ حقی بهم نمیده.کلا مردم فکر میکنن من خیلی زیاده خواه و رو دارم انگار... خواهر خودم هزار بار بهم اینو گفته.
مساله اینه که من متوجه خوبی های همسر هستم اما زندگی ایده آل برای من جاییه که الان دستم بهش نمیرسه.
کل زندگیم شده وعده هاش.
بذار من برم با فلانی شریک شم فلان کارو کنم،زندگیمون فلان و بهمان میشه.شاد میشیم
بذار من از اون کار بیرون بیام وقتم آزاد بشه بیشتر تو خونه باشم زندگیمون این جور و اون جور میشه و شاد میشیم
بذار باشگاه برم حال و احوالم فلان میشه و شاد میشیم
بذار ماشین بخریم...
بذار بریم فلان مسافرت..
بذار فلان پول دستمون بیاد...
اما دیگه چوپان دروغگو شده برای من.چون من میبینم چقدر هیچ چیز خوب پیش نمیره.
دیگه حالم از اینکه خوب باشم تا زندگی خوب باشه به هم میخوره.
خوب تکلیف من وقتی کم میارم چیه؟
احساس تنهایی میکنم این روزها.کم حرف میزنیم.خیلی کم...
خنده تو خونمون هست و همش بخاطر جوجه است.شاید این روزها تنها نقطه ی مشترک بین ما عشقی باشه که به جوجه میورزیم.
چند وقته میگم ابگرمکن رو بگو بیان درست کنن.داریم تو آپارتمان با امکانات این روزگار و قرن زندگی میکنیم اما حمام رفتن هامون مثل کپر نشین هاست.
بذار ببینم چی میشه...
زنگ بزن بیان فیلتر تصفیه آب رو عوض کنن.
باشه بعد ببینم چی میشه.
خونه احتیاج به خونه تکونی داره.کارگر پیدا نمیشه.همه میگن وقتمون پره.باید از دی ماه رزرو میکردید.کمک میکنی هر روز یه مقدار تمیز کنیم؟
حالا بذار ببینم چی میشه..
دیروز آرایشگاه رفتنی گفتم عصر بریم پارچه ی روکش مبلمونو انتخاب کنیم.گفت حالا ببینم چی میشه
منم دیگه خل شدم.گفتم چی میخواد بشه؟ چی قراره بشه واقعا جز اینکه تو هر روز میای دراز به دراز پای تلویزیون و گوشی و همه چیزو میذاری ببینی چی میشه بعد؟؟ و رفتم.
وقتی برگشتم داشتم پول برمیداشتم تنها برم.بحث کردیم حسابی.میگه تو هرکار میخوای میکنی.بله شما رییسی و فلان...
رفتیم.چه رفتنی.عجیبه برام این قیافه گرفتناش...
بق کرده و عصبی.
اونجا دست رو هر پارچه ای گذاشتیم گفت نه.حالا بریم باز میایم.
مثل دیوونه های درمونده که کاری ازشون برنمیاد اومدم بیرون.خانمه گفت یه نوبت قبل عید بیشتر ندارم.زود تصمیم بگیرید.
رفتیم دم شهر کتاب.کلی وایسادیم جلو ویترین.داشت خودشو آروم میکرد انگار.
بعد قدم زدیم.روز عشق بود مثلا.سپندارمذگان!
جلو ویترین یه مغازه وایساد و گفت بیا برات یه چیزی بخرم.
خوددار شدم.دیر به دیر عصبی میشم.یا دیر به دیر بروز میدم.سعی میکنم بهترین راهو انتخاب کنم.عجله نکنم.با خودم اون لحظه سریع گفتم میخواد چیزی بخره خوب بخره.اگه این آرومش میکنه بهش حس خوبی میده بذار انجام بده.رفتم داخل و یه چیزی برداشتم.یه ست تی شرت شلوار با یه آینه جیبی.
بیرون که اومدیم پیچیدیم سمت یه کافه.نوبتی بچه رو نگه داشتیم و سفارشامونو خوردیم و بهتر شدیم.کمی حرف زدیم.
همه مشکلات همین حرفاییه که به موقعش نمیگه.
تازه گفت پارچه ها رو نپسندیدم و میخوام خودمون پارچه از جای دیگه بخریم.گفتم باشه
رفتیم برای خونه گل خریدیم وباز قدم زدیم.میگه من دوستت دارم اما رو مغزم داری راه میری.میگم چی.بهت نگم خونمونو کثافت برداشته تمیزی میخواد؟ نگم آب گرم نداریم.نگم چی لازمه انجام بشه و بذارم همه چیز همین جور باشه؟ چیزی نگفت. برگشتیم خونه.شام و خواب... دیگه حتی از زبونش شنیدن اینکه تو عزیزترین کس زندگیمی خاطر هیچکس اندازه ی تو عزیز نیست دم خواب،بیشتر شبیه بلوف میمونه و قلب منو نمیلرزونه.
حال بدی ام.میخوام بهش اهمیت ندم.میخوام حرف نزنم.میخوام سرم به خودم گرم شه.
اما دوستش دارم.یه لحظه که وسط همه ی این بدی ها بغلم میکنه یه لحظه همه چیزو میخوام فراموش کنم.اما چه کنم که حال خوبم اندازه ی همون بغل گرم کم عمره...
دیگه اهمیت نمیدم به جریان خونه تکونی.ببینم چی میخواد بشه.
به نظرم اصلا بذارمش برای بعد عید.
امروز به روکش مبلیه زنگ زدم.گفت وقتم پر شده.تو فکرم نوبت شستشوی مبل رو هم کنسل کنم و یه باره همه رو بذارم بعد عید...
+وقتی من با اینهمه انرژی و عشق درونیم گلایه ها و غر زدنام تموم نمیشه یعنی خیلی حس خفگی دارم...
+مگر یک آدم چقدر میتواند مهربان باشد و تو هی سیلی بزنی به احساسش؟؟