شمارش معکوس.شماره ی بیست و سه

سلام قشنگ جان ها

چقدر دلم میخواست لپ تاپ فقیدم زنده بود و الان اونجوری پست میذاشتم که بهم بچسبه قشنگ...

چند وقتیه دارم با یه حال گندی مبارزه میکنم.فکر کنم از همون روز برگشتنم.ذهنم تمام درگیر بحث خونه ی مادرشوهره.تو سرم یه عالم فکره.برم نرم.اگه رفتم چجوری رفتار کنم.اگه زیاد موندیم چکار کنم.بعد میبینم چقدر دارم به ابعاد منفیش فکر میکنم.

البته خداییش هم بعد مثبتش برای من فقط دیدن دوست های خوب شوهرم با خانماشونه.خوب این خودش خیلی خوبه.وگرنه هیچ چیز اون خونه برای من دلچسب نیست.

این روزها گاهی اگه کسی ببینه از همسر راضی نیستم هیچ حقی بهم نمیده.کلا مردم فکر میکنن من خیلی زیاده خواه و رو دارم انگار...  خواهر خودم هزار بار بهم اینو گفته.

مساله اینه که من متوجه خوبی های همسر هستم اما زندگی ایده آل برای من جاییه که الان دستم بهش نمیرسه.

کل زندگیم شده وعده هاش.

بذار من برم با فلانی شریک شم فلان کارو کنم،‌زندگیمون فلان و بهمان میشه.شاد میشیم

بذار من از اون کار بیرون بیام وقتم آزاد بشه بیشتر تو خونه باشم زندگیمون این جور و اون جور میشه و شاد میشیم

بذار باشگاه برم حال و احوالم فلان میشه و شاد میشیم

بذار ماشین بخریم...

بذار بریم فلان مسافرت..

بذار فلان پول دستمون بیاد...

اما دیگه چوپان دروغگو شده برای من.چون من میبینم چقدر هیچ چیز خوب پیش نمیره.

دیگه حالم از اینکه خوب باشم تا زندگی خوب باشه به هم میخوره.

خوب تکلیف من وقتی کم میارم چیه؟‌

احساس تنهایی میکنم این روزها.کم حرف میزنیم.خیلی کم...

خنده تو خونمون هست و همش بخاطر جوجه است.شاید این روزها تنها نقطه ی مشترک بین ما عشقی باشه که به جوجه میورزیم.

چند وقته میگم ابگرمکن رو بگو بیان درست کنن.داریم تو آپارتمان  با امکانات این روزگار و قرن زندگی میکنیم اما حمام رفتن هامون مثل کپر نشین هاست.

بذار ببینم چی میشه...

زنگ بزن بیان فیلتر تصفیه آب رو عوض کنن.

باشه بعد ببینم چی میشه.

خونه احتیاج به خونه تکونی داره.کارگر پیدا نمیشه.همه میگن وقتمون پره.باید از دی ماه رزرو میکردید.کمک میکنی هر روز یه مقدار تمیز کنیم؟ ‌

حالا بذار ببینم چی میشه..

دیروز آرایشگاه رفتنی گفتم عصر بریم پارچه ی روکش مبلمونو انتخاب کنیم.گفت حالا ببینم چی میشه

منم دیگه خل شدم.گفتم چی میخواد بشه؟ ‌چی قراره بشه واقعا جز اینکه تو هر روز میای دراز به دراز پای تلویزیون و گوشی و همه چیزو میذاری ببینی چی میشه بعد؟؟‌ و رفتم.

وقتی برگشتم داشتم پول برمیداشتم تنها برم.بحث کردیم حسابی.میگه تو هرکار میخوای میکنی.بله شما رییسی و فلان... 

رفتیم.چه رفتنی.عجیبه برام این قیافه گرفتناش...

بق کرده و عصبی.

اونجا دست رو هر پارچه ای گذاشتیم گفت نه.حالا بریم باز میایم.

مثل دیوونه های درمونده که کاری ازشون برنمیاد اومدم بیرون.خانمه گفت یه نوبت قبل عید بیشتر ندارم.زود تصمیم بگیرید.

رفتیم دم شهر کتاب.کلی وایسادیم جلو ویترین.داشت خودشو آروم میکرد انگار.

بعد قدم زدیم.روز عشق بود مثلا.سپندارمذگان!‌

جلو ویترین یه مغازه وایساد و گفت بیا برات یه چیزی بخرم.

خوددار شدم.دیر به دیر عصبی میشم.یا دیر به دیر بروز میدم.سعی میکنم بهترین راهو انتخاب کنم.عجله نکنم.با خودم اون لحظه سریع گفتم میخواد چیزی بخره خوب بخره.اگه این آرومش میکنه بهش حس خوبی میده بذار انجام بده.رفتم داخل و یه چیزی برداشتم.یه ست تی شرت شلوار با یه آینه جیبی.

بیرون که اومدیم پیچیدیم سمت یه کافه.نوبتی بچه رو نگه داشتیم و سفارشامونو خوردیم و بهتر شدیم.کمی حرف زدیم.

همه مشکلات همین حرفاییه که به موقعش نمیگه.

تازه گفت پارچه ها رو نپسندیدم و میخوام خودمون پارچه از جای دیگه بخریم.گفتم باشه

رفتیم برای خونه گل خریدیم وباز قدم زدیم.میگه من دوستت دارم اما رو مغزم داری راه میری.میگم چی.بهت نگم خونمونو کثافت برداشته تمیزی میخواد؟ ‌نگم آب گرم نداریم.نگم چی لازمه انجام بشه و بذارم همه چیز همین جور باشه؟ ‌چیزی نگفت. برگشتیم خونه.شام و خواب... دیگه حتی از زبونش شنیدن اینکه تو عزیزترین کس زندگیمی خاطر هیچکس اندازه ی تو عزیز نیست دم خواب‌،‌بیشتر شبیه بلوف میمونه و قلب منو نمیلرزونه.

حال بدی ام.میخوام بهش اهمیت ندم.میخوام حرف نزنم.میخوام سرم به خودم گرم شه.

اما دوستش دارم.یه لحظه که وسط همه ی این بدی ها بغلم میکنه یه لحظه همه چیزو میخوام فراموش کنم.اما چه کنم که حال خوبم اندازه ی همون بغل گرم کم عمره...

دیگه اهمیت نمیدم به جریان خونه تکونی.ببینم چی میخواد بشه.

به نظرم اصلا بذارمش برای بعد عید.

امروز به روکش مبلیه زنگ زدم.گفت وقتم پر شده.تو فکرم نوبت شستشوی مبل رو هم کنسل کنم و یه باره همه رو بذارم بعد عید...

+‌وقتی من با اینهمه انرژی و عشق درونیم گلایه ها و غر زدنام تموم نمیشه یعنی خیلی حس خفگی دارم...

+‌مگر یک ‌آدم چقدر میتواند مهربان باشد و تو هی سیلی بزنی به احساسش؟؟

راستش بدجور بغض کردم با خوندنِ این حرف ـا ...
اِنگار خودمُ گذاشتم جایِ شما و این همه حسِ مشترک کار دستم داد ...
چی بگم واقعاً ... این افکارِ آشفته و منطقِ خاصِ آقایون، بـــَــد بی مهری ای براشون به بار میاره گاهی
مثِ همیشه باید صــبور بود و بهترین راهُ پیدا کرد
همون کاری که شما همیشه انجام میدی
امیدوارم همه چی درست شه و شادی و انرژیِ دلتون برگرده ...

الهی عزیزم..

بغضی نشو قشنگ خانم...
آمین.ممنون

۰۶ اسفند ۱۸:۲۸ زهرا خدائی
باز خوبه شوهر شما حتی به ظاهر و بلوف میگه دوستتون داره، من نوشته های خانمی رو میخونم که تو حسرت اینه یه بار شوهرش بهش بگه دوستش داره دیگه بوسه و بغل و این ها بماند ... یا حتی شما باز میتونید باهم صحبت کنید ولی اون زن حتی نمیتونه راحت با شوهرش صحبت کنه و دردودل کنه. شوهرش بهش خرجی کم میده و خیلی چیزای دیگه.
ایمارو گفتم که بدونین هستن کسانی که ممکنه زندگی شما براشون یه زندگی ایده آل باشه.
ایده آل ها باهم فرق داره
همینکه به اون آغوش گرم و لحظه های خوب فکر کنید برای آرامش بسه، امیدوارم به زودی زود و به حق دل و روح پاک جوجه تون به اون زندگی ایده آلی که میخواین برسین و روزاتون پر از عشق و شادی باشه😊

زهرا جان واقعا میدونم چه بسیار زندگی های افتضاحی وجود دارن...

اما کلا این سبک مقایسه یه جوریه انگار به یکی که از بی کفشی میناله بگیم عوضش پا داری...
در هرصورت مرسی که یادآوری میکنی اوضاعم خیلی هم حاد نیست.
ممنون از دعای پر مهرت..

سلام.خوبی.در مورد خونه مادرشوهرت بنظرم تو قبل از هرکاری باید شوهرت رو بکشی تو زمین خودت.بنظرم قبل از هرچیز همه رفتارهای بدشون و احساست رو بگو.قبل از گفتن رفتارهای بدشون.رفتارهای خوبشون علی الخصوص اونایی که جلو چشم شوهرت بوده رو هم بگو تا بدونه و بفهمه تو از  در انصاف و منطق حرف میزنی نه خودخواهی و خودبینی.بعد هم که همه درددل هات رو گفتی بهش بگو میام فقط بخاطر تو چون درکت میکنم نمیتونی از پدر مادرت دل بکنی.و واقعا بنظر من اصلا درست نیست مردی بخاطر زنش قید مادرش رو بزنه .من که از اینجور مردهای قدرنشناس و بی وفا خوشم نمیاد..گذشته از همه اینها پسرت حتما دلش میخواد و خواهد خواست خانواده پدری گرمی داشته باشه‌.یه جورایی به مصلحتته که فعلا قطع رابطه نکنی و مدارا کنی و اگر رفتی هم انگار نه انگار چیزی شده‌..تو همه تلاش هات رو بکن و از همه مهمتر اینکه باید شوهرت کوتاه اومدن تو و رفتار بد اونا رو ببینه تا بهت خق بده و حرکتی بکنه.‌.

قربون تو دختر...

عزیز دل من ابدا تیتم جدا کردن همسرم از خانوادش نیست.
من مساله ام فقط مساله ی خودمه.حتی پسرم رو هیچوقت دوست ندارم علیه خانواده پدریش کنم.
اما اینکه میگی اگه رفتی هم جوری باش انگار نه انگار قبول ندارم... اتفاقا پشیمونم که دو دفعه قبل هم کوتاه اومدم.دلیلی نداره اجازه بی احترامی به کسی بدم و صرف بزرگتر بودن به اونها هم این اجازه رو نمیده.حالا اگه اونا خودشون درکی از این موضوع ندارن نیازه که من بخاطر خودم و ایضا تربیت بچه ام این مساله رو ب اشون روشن کنم.
تازه تا دنیا دنیاست نه شوهرم رفتار بد اونها رو میبینه نه اونا جلو شوهرم رفتار بدی میکنن.
فکر میکنی اگه مادر شوهرم جرات داشت جلو چشم پسرش من تازه زایمان کرده رو بی غذا بذاره یا خواهرش در حضور داداشش جلو پام در حالی که دارم خونشونو جارو میزنم هزارتا آشغال بندازه که من جمعشون کنم الان اصلا من با شوهرم این مساله رو داشتم که بگم چرا آماده نیستم اونجا برم؟‌ 

۰۶ اسفند ۲۱:۲۰ بانوی عاشق
وای ک چقدر درکت میکنم بلاگرجان

:((

همسرتون برای ماهِ خرداد هستن؟

نه جانم

بلا رابطه ی من و همسرم دقیقا این روزا اینجوریه!
من خسته و بی رمقم اونم منی که همیشه پر از عشق و انرژی و ذوقم!
انگار کمرنگ بودناش داره داغونم میکنه دو سه هفته است اینجوریم!
اگه راهی به ذهنت رسید منم در جریان بذار...

ای بابا چرا اینجوری شدیم:(

فدات بشم بلاگر جونم
نبینمت اینجوری
بهت حق میدم
بهرحال هر آدمی ممکنه تو یه شرایط خاصی کم بیاره
همش که نمیتونه قوی باشه یا اینکه ادای قوی ها رو در بیاره
من احساس میکنم همه اینا از حس منفی که واسه رفتن به خونه مادرشوهرت داری

شوهرت هم الان کار نداره.
تو درون خودش حسابی شرمنده ته
میدونی کار برای مردا خیلی مهمه.
حس مثبتی که میتونه خانواده شو تامین کنه.و ایشون الان اون حس رو نداره
ناخودآگاه بد خلق میشه

یکم بزن به بی خیالی
اگه احساس میکنی الان شرایط خوته تکونی نیست بی خیال شو
نهایتش چی میخواد بشه

هر چی که بشه بدتر از این نیست که تو داری اینجوری خودتو اذیت میکنی عشقم

بخدا از ته دلم میگم.کاش کاش نزدیکت بودم.
مگه میشه آدم یکی مثل تو رو نزدیک خودش داشته باشه و تو همچین مواقعی نره کمکش

خدا نکنه عزیزززم

نه واقعا اونجا رفتن یه بخشی از دغدغمه و همش نیست عزیزم
شوهرم بی کار نیست که عزیز
شرکت میره هنوز
هووم آره میزنم به بی خیالی...

قربون اون ته دلت برم.تو خیلی مهربونی عزیز

۰۷ اسفند ۰۸:۲۵ جناب دچار
اینا همش از ترس خونه تکونیه شاید :)

:))))‌شاید

۰۷ اسفند ۰۸:۳۹ مامان دخترم
سلام بلاگر جانم 
صبحت بخیر عزیزم...

تمام حرفاتو میفهمم و درک میکنم.
بنظرم بلاگر خودتو رها کن...
نمیدونم چطور منظورمو برسونم...
یه مدت عشق نده...عشق نگیر...
سعی در مثبت نگه داشتن و بودن نکن...
انرژی نبخش ب خونه...خودت باش
خودت با اون احساس درونی واقعیت...
بریز بیرون همه رو...چه اشکالی داره اگر یه چند روزی منفی باشی؟
بزار تخلیه بشی و بزور خودتو وادار ب انجام به سری کارا و یه سری برنامه ها نکن.
خود خود خودت باش.
منظورم خودت با احوالات این روزات.شاید بهتر شدی.

بعدم درمورد خونه تکونی اینقدر خودتو ازار نده...تو بچه داری
اونم یه جوجه ی کوچولو و مسلما انتظار ازت نمیره ک مثل هرسال بشور و بساب راه بندزی.
همینکه بتونی خونه رو در حد اینکه مهمون بخواد بیاد تمیز و مرتب کنی خیلیم خوبه.

من فکر میکنم شوهرت به مشغولیت فکری بزرگی داره ک دل به هیچ کاری نمیده.
منظورم کارای جانبی زندگی هست نه شغل.
بهر حال خودت شوهرت رو و زندگیتو بهتر از ما میشناسی و الحمدلله کار بلدی امیدوارم بتونی هرچه سریعتر به حال و احوال این روزات غلبه کنی عزیزم ☺

سلام جانم.

آره مینا چاره دردم همین رها شدنمه. دارم همین کارم میکنم..
درمورد خونه تکونی جوابم به اوا رو بخون لطفا.
حالا هر چی.اتفاقا از اینم خسته شدم همه ی کوتاهی هاشو گذاشتم پای چیزای مختلف.یه بار تحت فشار خانوادشه.یه بار تازه پدر شده.یه بار کارش زیاد ده.یه بار تو کارش شکست خورده.ادم میتونه تحت تاثیر همه ی اینا باشه اما مرزی برای خودش بذاره دیگه.
این از مهربونی ما خانوماست که بی مهری ها رو به این چیزا ربط میدیم وگرنه .....حقشون همون بشکه ی اسیده ^_^

سلام بلاگری جانم...
نیپرسم خوبی....چون میدونم توی پر از عشق باید خیلی بهتر از اینا باشی...
راستش منم خیلی وقته پرم از حرف...پرم از انرژی های منفی که هی میخوام سرکوبشون کنم و بگم ای بابا اینجوری نیست و ...هی برای خودم دلیل و منطق بیارم...
چی بگم والا...
جز این که از ته دلم امیدوارم در مورد رفتن به خونه ی مادرشوهر بتونی با خودت کنار بیای و کار درست رو انجام بدی...
کاش اونا هم یکمی درکشون رو نسبت به تو بیشتر میکردن.
اگر آدم فکر کنه که اون عروس بدبخت هم دختر و عزیزدل کسی دیگه ست هیچ وقت باهاش اون رفتارایی که با تو کردن رو نمیکنه...مخصوصا کسایی که خودشون دختر دارن...خدا بهشون بینش بده.
برای عید بی انگیزه نشو لطفا...در حد توانت یکمی تمیزی کن فقط در حدی که حال خودت رو خوب کنه نه صرفا برای این که خونه تمیز باشه و فلان و اینا....
امیدوارم رابطه ت با همسر و حس و حالت دوباره به دوران اوجش برگرده...
واییی که پی نوشت آخر پستت دلمو لرزوند...انگار حرف دل خیلی از ما خانوماست...
چرا این روزا همه یه جوری شدیم؟؟؟؟

سلام جانم.

هوم.خنثی میزنم یه مقدار.اما از دیروز خیلی خود به خودی بهترم.
منم همیشه همینه فکرم.با عروست رفتاری رو بکن که میخوای با دخترت بکنن.دلم ازشون شکسته واقعا..
اخه وضع خونه از خوب شدن حال من گدشته.خودت که منو میشناسی .خیلی آسون میگیرم خونه زندگی رو.حساس نیستم.حالا که میگم نیاز به تمیزی داره یعنی خیلی واجبه حتما.
کف آشپزخونه.دور گاز.کاشی های آشپزخونه.شلوغی کابینتا... بالکن افتضاحه.یه ساله یه دیش توشه.هی شوهرم میگه برم نصبش کنم من میگم نه.هر چی پلاتیک و آشغاله تو بالکنه.باید تمیز و با صفا بشه.دلم میخواد شمعدونی بذارم توش.
وضع مبلا هم که افتضاح.یعنی یه چکه آب میفته روش جاش میمونه.پریروز جوجه یه پر پرتقال گرفت دستش قشنگ ورزش داد رو مبل.وای یه چیزی شده جاش...
هوووم منم امیدوارم.اما ترجیحم دورانیه که برام مهم نبود و انقدر جوش نمیزدم.نمیدونم یادته یا نه اما یه برهه یاد گرفته بودم از درون شاد باشم و هی اویزون ایشون نشم.انقدری خوب شدم که خودکار خودش دیگه خودشو برام میکشت.
چقدر این قانون که اویزونی گریزونه،‌گریزونی اویزونه مسخره است.چرا باید یکی کم محل بشه تا قدر بدونه :/

عه آررره یادم رفته بود که شرکت هست
خدا رو هزار بار شکر.
من قربون تو و اون جوجه هیکل قشنگش برم
اخه اینجوری عکسشو میذاری نمیگی ادم دلش ضعف میره
لخت و پتی😅😅😅😅
ذهن ادم میره سمت این بیت معروف

نرم و نازک 
چست و چابک😊😁😁😁😁

لخت و پتی ^_^


دیوونه

سلام عزیزدلم
نبینم اینقدر گرفته باشه گلم. حرف هات رو کاملا درک میکنم
تو اصلا زیاده خواه نیستی. مسئله اینه که خییییییلی از آقایون اصلا حوصله ندارن تو این زمینه ها حرفی بشنون.

در مورد رفتن به خونه مادرشوهرت هم اینقدر فکرت رو مشغول نکن خانومی. اگر جوری که رفتی اگر لازم باشه حرف دلت رو محترمانه بهشون بگو. سکوتت حال خودت رو بد میکنه

نگران خونه تکونی نباش عزیزدلم. تا جایی که میتونی انجام بده و بقیه ش رو ه به قول خودت بذار برای بعد از عید 
ای کاش کنارت بودم و کمکت میکردم 

هوووم الان بهترم.

وا خوب این خیلی بی مزه است دیگه.من ناراحت همینم.مشکلات خونه و زندگی رو به جای شوهر پس باید رفت به بقال محل گفت؟؟ ‌اه خیلی از این اخلاق بدم میاد باران.

درست میگی شما..

عزیزمی...مرسی

کامنت من نیومد عایا؟

چرا جانم تا شب تایید مینمایم

سلام وای بلاگر جون شما اصلا توی مورد حالا بذارببینیم چی میشه اصلاتنها نیستی همسر من گه میگه حالا اصلا ولش کن انجام بدیم که چی بشهعههههه الان توکارای عید اگه بخوام بذارم به امیداون که اصلا هیچی هرروز برنامه میریزم با جوجه یه سری جاها رو مرتب میکنم فقط تنهاکاری که تنهایی نمیتونم پرده ها هستن

چارش فقط اسیده خواهر :)

باور می کنی منم نگران رفتنت هستم؟ همش میگم باز میخوان غذا رو از جلوش بردارن؟ بازم میخوان بهش بی توجهی کنن؟
اصلا من تماااااام این حس و حالتو می فهمم بلاگر
و چقدرررر بهت غبطه خوردم اونجایی که پرخاش نمیکنی، و به جاش فکر میکنی تا بهترین تصمیم رو بگیری...
به نظر منم دیگه اجازه نده بهت بی احترامی کنن، چون تا حالا هیچکس با سکوت به احترام نرسیده! فقط بیشتر و بیشتر در حقش ظلم شده
اگه رفتی خونه مادرشوهرت، اگه خدایی نکرده رفتاری کردن و یا چیزی گفتن خیلی خوشگل جواب بده
تو نه اهل داد زدنی و نه اهل توهین کردن
بهت بی احترامی کردن خیلی شیک توو روشون بیار و جواب بده
شاید اونا از روو نرن و به کارشون ادامه بدن، ولی حداقلش اینه که تو نریختی توو خودت خودخوری کنی
متاسفانه خیلی از ما مثل همسرت هی حال خوبمون رو وابسته به اینو اون میکنیم
خونه بخریم بعد.... ماشین بخریم بعد.... حقوقم رو بگیرم بعد.....
در صورتی که اینا همه بهونه ست، ما لذت بردن از زمان حال رو یاد نگرفتیم
آقایون یادشون میره که خانوما بنده ی محبت و توجه هستن
مطمئنم مثل همیشه بهترین کار رو انجام میدی بلاگر

اه اصلا یادم نندازش.

چه فایده از این همه فکر کردن.اصلا نمیتونم با خودم به نتیجه ای برسم...
قبلا راحت تر بودم.نمیدونم چرا بعد زایمانم موش شدم و زبونم قفل شده.الان به اون روزا و اتفاقات فکر میکنم خودمو سرزنش میکنم.میگم چرا همون لحظه مساله رو حل نکردی.چرا مثل این بچه ها رفتی نشستی تو اتاق گریه کردی.چرا لالمونی گرفتی...
مرسی هدیه جان 

۱۳ اسفند ۱۱:۲۶ زهرای سعید
به نظر من یه مدت همونجور ک میگه مثلا راه نرو رو مخش .کاری بهش نداشته باش و کارا رو یادآوری نکن بهش اما غیرمستقیم کاری کن به چشم بیان تا خودش تحت فشار قراربگیره و بره سراغ انجامشون

اوهوم... دیگه چیزی نمیگم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان