سلام.
واقعا قبل از بچه دار شدن به جز تابستون ها که بخاطر اومدن خواهرم حداقل بیست روز همه خونه ی بابا هستیم،پیش نیومده بود به این درجه از کنگر خوردن و لنگر انداختن نائل بشم! دلم برای خونه ام و حالی که توش دارم و نور امیدی که توش جریان داره و دوش کم فشار حماممون و چراغ های بالای اوپن و گلدون هام و صدای اتومات شدن پکیج حتی تنگ شده... برای همسرم و بدرقه کردنش و منتظرش شدن و استقبالش و دستاش و باهاش بیرون رفتن و کوالا وار بهش چسبیدن دلتنگم...
اما حس برگشتن ندارم! فکر اینکه باید بشینم ده ساعت چمدون ببندم و وسط هاش هزار بار جوجه رو بدم بغل کسی که نیاد صاف وسط کارم و آخرم دو سه تا وسیله جا بذارم و کلی تو ماشین بشینم و هلک و هلک تااااا خونه برم رو مغزمه رسما :/
من که میخواستم با اتوبوس برگردم.اما باز شوهر آبجیم اجازه نداد.گفت من که دارم تا تهران میرم تو رو هم میبرم.بخاطر من باید سه چهار ساعت بیشتر رانندگی کنه.گناه داره اما دیگه نمیذارن با اتوبوس بیام دیگه....
حالا بهم گفته هم یکشنبه میره تهران هم جمعه ی آینده... احتمالا جمعه برگردم...
سفر خوبی بود تا اینجا خدا رو شکر.
فقط تو پست قبلی نوشته بودم برم ورزش میکنم که نکردم... بذار همینجور بیریخت بمونم اصلا... حال ندارم خودمو تکون بدم فعلا...
همینا دیگه.پست بعدیمو هروقت برگردم خونه مینویسم حتما....
برم تا جوجه خوابه بیهوش شم...