زایمان نوشت 02

با دقت یه نگاه به کل اتاق انداختم.

مرکز جلب توجه تخت زایمان بود که مثلِ همون تخت های معاینه تو مطب های زنان بود فقط عظیم الجثه تر و یه میز چرخ  دار هم جلوش بود که وسایل پزشکی باید روش مستقر میشدن.

دیگه دستگاه چک کردن صدای قلب جنین بود که باز من اینو تو مطب دکتر بارها دیده بودم.

یه جای نشستن مثل نیمکت با روکش چرم گوشه ی اتاق بود که من وسایلمو گذاشتم روش.

و دیگه دستشویی وحمام که نزدیک ورودی اتاق بودن.

اتاقمو خیلی پسندیدم.همه چیزش تمیز بود.

اومدن بهم یه ب=لباس بی قواره ی آبی دادن (همون که عکسش تو اینستام موجوده) و گفتن آماده بشم که با کمک آبجیم سریع پوشیدمش و پریدم روی تخت برای معاینه.

ماما همراهم اومد و بعد از وصل کردن آنژیوکت و خون گرفتن ازم یه معلینه هم انجام داد و گفت حالا حالاها اینجایی :/

اسمش خانم میـــــــــــــم بود و راستش من دقیقا روز قبل از زایمانم که نوبت دکتر داشتم فهمیدم که ایشون بین همکاراش به خشونت معروفه :| مثلا در مورد معاینه خشن بود و یه بارم که داشت به شوهرم ماساژ یاد میداد من یه لحظه احساس سوختن کردم و بعد زایمان فهمیدم یه جوری اون نقطه رو با انگشت شصت فشار داد و کشید که چند لایه پوستم بلند شد و تا چند روز زخم بود :(

خلاصه بعد از معاینه اومدم پایین تخت و گفت ورزشا رو شروع کن و منم واقعا شروع کردم.

راستش من فکر میکردم مامای همراهم باید کل اون زمان رو با من باشه در حالیکه فهمیدم خوب کار اینا کنترل درده و از وقتی مادر وارد فاز فعال میشه دیگه رسما وارد عمل میشن...

این شد که منو گذاشت و رفت.

حوالی ساعت 9 دردام شروع شدن... 

جالبی دردام این بود که خیلی کم تو فاز نهفته بودم و خیلی زود به فاز فعال رسیدم .اینجوری انگار اصلا بدنم هنوز به درد عادت نکرده بود و دردهای با فاصله زیاد و کوتاه مدت رو تجربه نکرده بودم که خیلی زود رفتم سر اصل مطلب که همانا فاصله ی زمانی کم و مدت زمان طولانیِ هر انفباض بود...

یه جوری که تا اعلام کردم خوب من دردای خفیفم شروع شدن کمتر از نیم ساعت یهو دیدم وااای چرا اصلا خفیف نیستن اینا؟

اونجا بود که اولین فریادو زدم و گفتم بگید شوهرررم بیااااااد :دی

یه چیزی که شده جوک تو خونه ی ما اینه که من اولین باری که خانم میـــــــــم رو دیدم ایشون داشتن منو راضی میکردن برم این بیمارستان زایمان کنم و یکی از حرفاشون این بود که این بیمرستان گاز تنفسی و آمپول مسکن داره برای تسکین درد که در صورت تمایل بیمار براش استفاده میکنن.من همونجا گفتم لطفا اصلا به من تعارف نزنید اون موقع و الان هم حرفشو نزنید چون من میخوام زایمانم واقعا طبیعی باشه... اما خوب کم کم کار به جایی رسید که به خانم میم التماس کنان میگفتم من گاز میخوووووام ^___^ کووو؟ کجاااس؟؟ بگو بیارن :) اصلا یه وضعی ^_^

گاز تنفسی رو آوردن و گذاشتن گوشه ی اتاق... خانم میم با یه خانمی به اسم خانم جیم اومد و گفت ایشون خانم جیمه :|

من برام کار پیش اومده نمیتونم مامای همراهت باشم و رفت !!!!

یعنی نمیدونید چه حس گندی داشتم...

خانم جیم که خواست معاینه ام کنه دقیقا همزمان با انقباض بود و منم داااااااد و بیداااااد و آه و فغان :|

دیگه ایشون گفتن عزیزم شما تا نخوای من بهت دست نمیزنم.اما بدون میخوام کمکت کنم و نمیذارم اذیت شی...

راستش انقدر با ادب و مهربون بود که من فورا عذر خواهی کردم و گفتم آماده ام...

هی هم سراغ همسر رو میگرفتم که آوردنش بالاخره و عزیزم به محض دیدنم چشماش اشکی شد و بغلم کرد...

دردام اونقدری زیاد شده بود که دیگه نمیتونستم ورزش کنم.فقط دوست داشتم خودمو پرت کنم زمین... دوست داشتم از ناحیه شکم خودمو رو به پایین تا کنم،اما مگه خانم جیم میذاشت؟ فورا میومد پشت سرم و دستشو قلاب میکرد دورم و به زور منو صاف نگه میداشت و دلمم فشار میداد که جوجه بیاد پایین تر...

مهربون بانو،عزیز بانو،صبور بانو.... یعنی هر چی ازش بگم کم گفتم.اونقدر حجم وسیعی از عشق و صادقانه کمک کردن به من میداد که یه جاهایی وسط ورزش دو نفره که من با کمک همسر انجام میدادم ،وقتی میومد کنار همسر و آغوش باز میکرد برام من با سر میرفتم تو بغلش... 

انقدر میخندید،به همسر میگفت دیدی منو بیشتر از تو دوست داره؟؟

درد زایمان چیز عجیبی بود بچه ها.هیچ جمله ای،تشبیهی،استعاره ای توصیفش نمیکنه.

گاهی وسطاش داد میزدم... من میدونم،من میمیررررم :/

کارم به جایی رسید که به خانم جیم التماس میکردم برای گاز تنفسی که ایشون میگفت نه،خودت میتونی...

از همسرمم بگم که یعنی فداش بشم،همه ی وجودشو وسط گذاشت...

اون حجم استرس و ناراحتی رو بخاطر من تحمل کرد... میدونید دیدن درد عزیز چقدر سخته؟ 

همین که مدام بهم میگفت تو میتونی،قوی باش... همین که تو فاصله بین دردهام سرمو بغل میکرد و اونقدر میبوسید،همین که صبور بود با بد قلقی های من،واقعا برای من یه دنیا ارزش داره.

وقتی خانم جیم گفت ده سانتی و تلاشتو بیشتر کن میخواستم از خوشحالی پرواز کنم.باورم نمیشد برای اون درد پایانی باشه...

وقتی رفتم رو تخت کلا فاصله ی بین دردهام ثانیه ای شده بود و هر کدوم انقباض ها جون منو به سرم میرسوند تا ول میکرد...

پسرم حسابی رو به جلو فشار میداد و من کاملا حس میکردم...

این وسط خانم جیم گاهی یادآوری میکرد جیغ نزنم،

میدونید جیغ نزدن تو اون شرایط خودش کار عجیبیه.اما خدا رو شکر که به من این قوت و هوشیاری رو داد که از درد خودمو به بیحالی نزنم،واقعا تلاش میکردم آگاهیمو حفظ کنم و به زایمانم کمک کنم.دندونامو روی هم میفشردم وبا دستام میله های دوطرف تخت یا دستهای همسر رو فشار میدادم تا داد نزنم ،فقط یه ناله از اعماقم خفه طور از گلوم بیرون میزد...

تو اون اوضاع هم شوهرم هم خواهرم فرتی زدن زیر گریه بخاطر درد کشیدن من و باز من خدا رو شکر میکنم انقدر روحم قدرت داشت که خودمو ول نکنم و نبازم و این گریه ها رو ندید بگیرم...

یهو خانم جیم گفت ای جان سرش معلومه..

من که فکر میکردم دلداری و انگیزه دادنه،اما آبجی و همسر از سری که موهاش معلوم بود خبر میدادن.انقدر ذوق شوهرم باحال بووود..

دیگه ده دقیقه به دوازده بود که خانم جیم گفت قلبش ضعیف شده و زیاد داره میمونه اونجا...

یعنی من تمام جووونمو و با تمام توان زور آخرو زدم که نتیجش کامل بیرون اومدن سر و به دنبالش مثل فشنگ بیرون پریدن پسرم بود...

همونجور داغ داغ گذاشتنش رو شکم برهنه ام و من کشیدمش بالا و نگاهش کردم و بهش خوشامد گفتم...

شوهرم که همش دو دقیقه بود از اتاق بیرون رفته بود و دم در بود گریه کنان اومد داخل و منو بوسید و بچمونو نگاه کرد...

فقط لحظه اول که گذاشتنش رو دلم گریه کرد،بعد فورا ساکت شد و خیلی کنجکاو به جهان جدیدش زل زده بود و ما برای اون چشمای سیاهش مرررردیم.. 

کلا یک ساعت تمام رو دلم بود و من از این تماس پوستی طولانی کلی لذت بردم..

بعد همونجا لباساشو پوشوندن و منم جمع و جور کردم رفتیم بخش....

شب رو بیمارستان موندیم و واقعا بهترین شب زندگیم بود..

کلا جوجه تو حیگرم بود و تا خود صبح بدون یک دقیقه خوابیدن فقط نگاهش کردم و خدا رو شکر کردم و عشق ورزیدم...

به محض خونه برگشتن هم با همسر دوتایی حمامش دادیم.

.

الانم که از اون روز سی و شش روز میگذره.

خیلی خیلی از زایمانم راضی بودم و اگه مشکلی که برای بخیه ام پیش اومد و هفت روز اول اونقدر اذیتم کرد پیش نمیومد این زایمان رویایی میشد واقعا...

یعنی براتون نگم که سزارینی ها با چه حسرنی تو بخش به ما طبیعی ها که راحت دراز میکشیدیم بچه شیر میدادیم یا پا میشدیم پوشک عوض میکردییم یا دستشویی میرفتیم نگله میکردن و چجوری بخاطر یه شیاف اضافه به پرستارا التماس میکردن.  

خلاصه اینم از پستی که کلی منتظرش موندید. با چشمای خوابالو نوشتم و خستگی زیاد.. امیدوارم خوب شده باشه.


وای چه درداییووو چههههه لحظه های خوشیو چه لحظه های غم انگیزی یعنی سخت میشه یکیشو ب اون یکی ترجیح بدی
ولی بالاخره همه چی تموم شد
خداروشکر
و الان بچتون صحیح و سالم تو بغلتونه

ممنون عزیزم

وای بلاگرفوق العاده احساسی بودوقشنگ توصیح دادی من که حس کردم خودم اونجابودم اره بعدزایمان که خودت پامیشی خیلللی عالیه من توبیمارستان دیدم وازخدامه که قدرت نیروداشته باشم وی زایمان طبیعی ب قول خودت رویایی تجربه کنم امیدوارم گریه های نی نی ودل دردشم بهترشده باشه مرسی پست گذاشتی 

عزیزم ممنون از پستت.

منم امیدوارم تجربه ی خوبی بشه برات.
ممنون

سزارین با پمپ درد عالیه هر کدوم سختی و راحتی خودش رو داره قرار نیست که سزارین بد باشه هستن کسایی هم که از سزارین راضی بودن کسایی هم بودن که طبیعی زایمان کردن اما نازاضی بودن ،تو سزارین هم میشه شیر داد ،قرار نیست اونایی که سزارین میشن با حسرت به اونایی که طبیعی زایمان کردن نگاه کنن ،به نظرم این حرف اصلا خوب نیست 

عزیز دلم آیا من تو پستم جمله ی *سزارین بد است* رو نوشتم؟؟ 

فدات شم من نگفتم که نمیشه شیر داد،منظورم از حسرت هم یه حس بدبختی و بیچارگی نبود.مثل اینکه آدم به یکی بگه خوش به حالت فلان کار برای تو راحته برای من نیست،کاش منم به همین راحتی بودم.

عمرا یه سزارینی التماس کنه واسه شیااااف
من خودم کمپانیه شیاف بودم و فرت و فرت استفاده میکردم
خخخخخخ

حالا خارج از شوخی من سرارینی بودم اما نه چیزی از درد فهمیدم و نه اینکه اذیت شدم!
یعنی هرکس میگه سزارین فلان و بهمان میگم کی گفته سزارین سخته؟؟؟
خیلیم اسونو راحته.
من خودم مثل فشنگ حالا یه کم یواشتر (خخخ)از تخت اومدم پایین
خونه ام ک رفتم همش یا نشسته بودم یا راه میرفتم.
مامانم میگفت بخواب دختر مثلا تو سزارین کردی خخخ
خلاصه ک سزارینم جیگریه برای خودش خخخخ
البته من شرایطم طوری بود ک باااید سزارین میشدم و طبیعی نمیشد
ولی الان ک توصیفاتتو خوندم میلیونها بار شکر ک نشد خخخخ

خیلی تعریفات شیرین بود
مخصوصا حضور همسر....
الهی شکر الان همتون زیر یه سقف سالم و خوشبختید:)

خوب تو با خودت برده بودی حتما🤔

خیلی خوش به حالی داری تو... جاری خواهر منم روز اول که بیمارستان برگشته بود مهمونی داد.باورت میشه؟؟ آشپزی و خم و راست شدن و پذیرایی همه رو انجام داد.
ولی خوب کلا مگه چقدر ادم مثل شماها هست که درد رو نفهمن.
فدای تو

نمیتونمـ حسِ الانمـ رُ توصیف کنمـ
خیلی جــاها بُغض کــردمـ و وجودمـ پر از تحسین شد برایِ یه همچین عشقی!
این عشقِ عمیق و پاکِ مادرانه
و عشقی که آقایِ همسر به پایِ شما می ریختن و تنهاتون نمیذاشتن ...
یکی از قشنگ ـترین پُست ـآیی بود که خوندمـ ... عاشقش شدمـ
وَ مطمئنمـ این حسِ خوبِ من، به حِسِ عمیق و پاکی که پشتِ این نوشتن پنهون بوده، مربوطه

از صمیمـِ قلب تحسینتون میکنمـ و تبریک میگمـ :****
^_____^

ممنون عزیز دلم

سلام عزیزدلم واقعا ممنون که با اینهمه مشغله اینقدر با جزئیات نوشتی 
واقعا انگار اونجا بودیم ما 
خیلی سخت بود واقعا دمت گرم من اگه بودم همون اولش که درده اصلی شروع میشد میگفتم شکر خوردم منو ببرین بیهوش کنین به شرط چاقو در بیارین بچمو 
بیشتر از تو شوهرت و خواهرت درد میکشیدن فک کنم خیلی سخته خب ادم حاضره خار ب چشمش بره به به پای عزیزش نره اونوقت فکر کن تو اینهمه درد داشتی چقدررر سختشون بوده 

سلام دخمل.

شرط چاقو :دی
آره واقعا.دستشون درد نکنه

سلام بلاگر عزیز
خوبییییییییی
عزیزم منم 19 اردیهبشت زایمان کردم،من هم طبیعی زایمان کردم و واقعا خداروشکر تجربه ی خیلی خیلی خوبی بود،مامای همراه من هم وقتی به قول خودشون به ی حدی دردم رسیده بود اومد،اما من چون بدون هیچ درد خونریزی یا باز شدن کیسه آب رفتم بیمارستان،هم آمپول فشار زدن بهم و هم اون آمپول بی دردی رو.
اما من اصلا نمی تونستم از اون کپسول اکسژن استفاده کنم و ترجیحم بود خودم نفس عمیق بکشم،اسم آمپولش بی دردیه اما من همه دردارو حس میکردم،فقط انگار روند باز شدن دهانه رحم رو تسریع کرد و خوب بود برای من!کیسه آب منو دکتر برام باز کرد و تمام ورزشا و حرکات رو انجام دادم ولی خیلیا آمپول بی دردی رو زدن و خوابیدن رو تخت و با کپسول نفس کشیدن و فول شدن!!!اما من میخواستم ک فعال باشم واقعا
آخر که گفتن سر بچه معلومه من رفته بودم دستشویی میگفتم من اینجا راحتم بیرون نمیام!!!!!دیگه التماس میکردن که بیا بیرون!!!!!
راستی موقع زایمان برات خیلی دعا کردم که بهم گفتی کلاسای آمادگی زایمان رو برو

من اصلا موقع درد داد و وبیداد نمیکردم!نمیدونم چرا اصلا نمی تونستم جیغ بزنم وقتی دکتر معاینم کرد باورش نمیشد فول شده باشم و میگفت تو چرا اصلا نمیگی درد داری!!!!
الحمدلله تجربه خوبی بود
عزیزم انشالله پسرت همیشه سالم و سرحال باشه اکانت اینستات رو به آبجیم داده بودم و بهم پستات رو نشون میداد
راستی برای دل دردای آقا پسرت شربت ایرانی گل گریپ بده عالیه و عرق نعنا هم به خودش بده چند قطره

عزیززززم چقدر کامنت خوبی بووود.

خدا رو شکر که زایمانت خوب بود خدا جوجتو حفظ کنه.

وااای عزیز دلم
یعنی منم گریه ام گرفت داشتم میخوندمش
واقعا عشق مادری توش موج میزد و الان میتونم بفهمم چقدر یه بچه واسه مامانش عزیزه
انشاالله همیشه سالم باشه و سایه مامان بابای مهربونش بالای سرش باشه
بلاگر جون از طرف منم این پسر چشم سیاه عزیز رو ببوس
امیدوارم زودتر درد های کولیکش هم که حرفشو تو اینستا زده بودی خوب شه😍😘❤️😘😍❤️😘🙏🏻💚

بهاره جانم ممنون از ذوق و احساست

بلاگر گریه کردم، چقدر زیبا بود..
البته بلاگر اینجور وقتا وجود یه همسر با احساس خیلی تاثیر داره، وقتی شوهر آدم عواطفش چندان بلوغ پیدا نکرده باشه، زایمان طبیعی واسه زن انقدرها شیرین نخواهد بود، نه که شیرین نباشه، ولی نه انقدر که تو وصفش کردی
و اینکه بلاگر عزیزم یه چی بگم بخند، ابروهامو رنگ ریختم، نشستم داشتم پستتو میخوندم، وسطش گریه افتادم، حواسم نبود اومدم گریه هامو پاک کنم، تمام رنگ ابرومو مالوندم توی چشمم، اصلا اوضاعی شد..
بلاگر یه سوال، بیمارستانی که زایمان کردی دولتی بود یا خصوصی یا نیمه دولتی؟

ای جوون.

متوجه هستم چی میگی...
وای مردم از خنده دختر...
دولتی بود گلم

عزیزم😍
اگه سزارینا موقع درد کشیدن شما رو میدیدن قطعا با حسرت بهتون نگاه نمیکردن😐
وقتی ادم قوی ای مثل تو اینجور به سطوح اومد فکر کنم من اگه طبیعی کنم میمیرم😑

😁😂 میدونی من میگم درد طبیعی تموم میشه میره بعد تولد بچه مادر رو ب راهه اما سزارینی ها خیلی گناه دارن.به جز یه عده ی معدود که درد رو متوجه نمیشن باقی اون لذتی که باید رو از چند روز اول مادر شدن نمیبرن.

نه هدیه نگران نباش.

فقط میتونم بگم حضور خدا رو باتموم وجودم تواونلحظها برات حس کردم
واقعا آرامش خاصی گرفتم
خدا بخودتو جوجه نازت سلامتی بده بلاگرجونم
تو ازدیدمن یه قهرمانی ک میتونه ازحالا ببعد هر ناراحتی دردی باشه ازپسش به راحتی بربیاد..خودتودست کم نگیر
خداهمیشه باهات باشه الهی آمین

واقعا منم همین طور.

وای ممنون گلم

عزیییییزم! شجاع خانوم! قربونت برم. مامان شدنت مبارک. اشک ریختم تا به آخر پستت. مامان قهرمان، هزار تا بوووووس

آیبک جانم :))

فدای تو

وای دختر تو که منو کشتی با این پست
خط به خطش رو با اشک خوندم,واقعا احساسی بود
من موندم شوهرت چجوری تونسته توی اون شرایط و از نزدیک این صحنه هارو ببینه و بیهوش نشه از استرس و هیجان
من بودم رسما غش میکردم

خوشحالم که الان نی نیت توی بغلته و روزها از اون روز گذشته,انشاالله با دستای خودت جشن دکتراش رو بگیری و بعد جشن دومادیش
خدا برای هم حفظتون کنه

مرررسی میترا جانم.

۲۰ خرداد ۰۲:۳۳ بانوی عاشق
الهی فداتشم آجی قوی من
شوهرمن ازالان رسما میگه من تو اتاق زایمان نمیام
ینی رسما ترسویه
خداکنه منم مث تو قوی باشم آجی،برام دعا کن
چون بااین تعاریف منم ترسیدم😅

خدا نکنه گلم.

خوب طبیعیه اکثر مردا میترسن دیگه... حالا شاید اونم مثل شوهر من دقیقه ی نود تصمیم گرفت کنارت باشه
عزیزززم. نترس بابا خیلی باحاله😁

مرسی خانومی خیلی منتظر این پستت بودم خداروشکر که تونستی طبیعی زایمان کنی.یعنی میشه منم دوماه دیگه بیام بگم خیلی راحت بود و طبیعی زایمان کردم؟ 😰😢💪

نازنین جان امیدوارم فوق العاده زایمان کنی

بلاگر خیر این دنیا و اون دنیا رو ببینی ،عاااااااااالی توضیح دادی عالی ،میشه خواهش کنم اسم بیمارستانت رو بگی اگه که واقعا راضی بودی به درد ما هم احتمالامیخوره 
ووووووویی چه حسهای نابی رو تجربه کردی😍😍😍😍 عزیزم انشاالله تن خودت همسرت و نی نی همیشه همیشه سلامت باشه ،حرفهات تجربیاتت برای من حکم طلا رو داره مهربون 

مهتاب قشنگم من تهران نیستم که اسم بیمارستانم به دردت بخوره گلم.

ممنون فدای تو

پستتو خوندمو بغض کردم و اشکام جاری شد
چقد احساساتی شدم
اشک شوق بود هااا
خدارو شکر می کنم برای اینهمه شادی زایدالوصف که داشتی
خدارو شهزاران باز شکر

عزیزززززم...

واقعا خدا رو شکر.ممنون لز تو

۲۰ خرداد ۱۰:۴۵ مری مریا
سلام عزیزم خوبییی؟؟ واییی جوووون دلم. دست ماما و همسر و خواهرت درد نکنه که به آرامشت کمک کردن عزیزم😍😍 مامانا وااااااااقعا قهرمانن😘
واااااقعا یه دونه ان.
خدا این خانواه رو در کنار هم حفظ کنه🙏🏻❤️

سلام دخمل مرسی.

مرررسی😍😍😘

وایی ترسناکه زایمان که ،من اصلا بچه نمیخوام خخخخخ
ب سلامتی عزیزم ایشالا تا اخر عمرت با جوجو و همسری خوشبخت باشی

آقا من نخواستم ترسناک تعریف کنم که...چرا بعضیا ترسیدن..؟

فدات شم

سلام عزیزدلم
چطوری مامانی مهربون؟ عزیز دل خاله چطوره؟
خدا رو شکر که زایمان طبیعی و بدون مشکلی داشتی. خدا رو شکر که هم حال خودت و هم حال پسر گلت خوبه
خدا برای هم حفظتون کنه عزیز مهربونم 
:*

سلام باران جوونم.

خدا رو شمر ما خوبیم.
واقعا خدا رو شکر مرسی گلم

غلط نکنم رفتی شمال ک اینچنین
غیب شدی😆

😁

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

سلام

خدا رو شکر زایمانت زیاد طولانی نبوده

بازم بهت تبریک میگم 


پسرت الان چطوره خوب میخوابه؟

راستی همسر من هم می خواست اسم پسرمونو بذاره **** ولی چون من از قبل به یه اسم دیگه فکر کرده بودم نشد یعنی من آخرش رضایت دادم به اسم دلخواه همسرم ولی خودش دلش نیومد وقتی دید همه دردها رو من کشیدم 


خوش باشی کنار همسر و پسر گلت

سلام عزیزم.

ممنون گلم.
خیلی بهتره گلم.
چه باحال... خدایی حق مادره که نظر نهایی رو درمورد اسم بده.
فدای تو

بلاگر واقعا قسمت آخرش اشک از چشام سرازیر شد ...اون قسمتی که بچه رو گذاشتن رو شکمت ...وای خدایا به هر کسی که آرزوشو داره یه بچه ی سالم عطا کن...

وای عزیزززم...

آمین

۲۱ خرداد ۱۸:۳۱ سارا میم
سلام بلاگر جونم .پسر گلت چطوره???
واای پست های زایمان رو دوس دارم ولی میترسم از،زایمان. 
در اینده مزاحمت میشم کلی سوال دارم اخه😁😁

سلام گلم. خدا رو شکر خوبه

کیه که نترسه.. مهم اینه گذراست.
فدای تو من آماده ی پاسخگویی ام😁

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
سلام عزیزم
چقدر خوب توصیف کردی زایمانت رو.مث ی فیلم کاملا واضح بود برام.
یکمم وحشتناک بود ولی بااین حال خیلی بهتر از سزارینه مطمعنا.چقدر جالب که شوهر و خواهرت هم شاهد به دنیا اومدن تو دلیت بودن.هم لذت بردن هم اشک ریختن.تو دلی چند کیلو بود موقعه ای که دنیا اومد؟
**** ***** *** **** * **** ****** *******
به هر حال عزیزم
خدا بچتو نگه داره برات.دومادیشو ببینی عزیییییییزم ؛)

سلام عزیز..

خدا رو شکر واضح بود.
وحشتناک خخخ .ببین الانی که دارم تایید میکنم کامنتتو اصلا یادم نمیاد دردش چجوری بود. آره واقعا.بیمارستان خلوت بود،مامای همراهم رییس بلوک بود،اتاقم وی ای پی بود.تازه روز ماما هم بود بخاطر همین همه شاد بودن کلا شرایط دست ب دست هم دادن.وگرنه آخرش مامام گفت تا حالا سابقه ی زایمان اینجوری نداشتیم.
گلم دو کیلو و هفتصد بود
آره عزیزم خدا رو شکر من خیلی راضی ام.
فدای تو

۲۵ خرداد ۱۹:۰۶ آیدا سبزاندیش
وای بلاگر اشک منو در اوردی 

وویی قربون اشک تو

۲۵ خرداد ۲۳:۰۶ خانوم خونه
سلام عزیزم...خوبی مامان ـ مهربون...یعنی میمرم واستا...میدونی ؟
گل پسرتو ببوس....
خدا رو صد هزار مرتبه شکر واسه همه چی...
مامان مهربونی هستی عزیزجان...
خدا گل پسرتونو حفظ کنه واستتون....

سلام عزیززززم خدا نکنه...

ممنون از محبتت

بلاگر جان چرا انقدر دیر اومدی؟

بسکه تنبلم ^_^

سلام عزیزم...امروز توی اینستا ادرستونو پرسیدم مرسی که ادرس وبلاگتونو بهم دادین...
من بچم 9ماه داره واقعااااا از زایمان طبیعی میترسیدم و میدونستم توانشو ندارم...واسه همین سزارین شدم...خدا پسر کوچولوتونو حفظ کنه...واقعا دوران شیرینیه...

سلام گلم.آخی فدای تو

وویی خدا نگهش داره بچتو.موفق باشی گلم

۰۳ تیر ۱۶:۰۶ بهار ◕‿◕
آقا کامنت من واسه این پست نیومده بود؟؟:|

گلم من همه ی کامنتا رو تایید کردم...  

۰۴ تیر ۱۶:۰۲ سکوت :)
سلام ببخشید دیر سر زدم :(
خب من چه کار کنم؟ اصن نمیدونم چی بگم...تجربه ایه که حسش غیر قابل درکه واقعا...
خوشحالم ولی. خیلی زیاد. خدا حفظتون کنه.
انگار زایمان برای هر کسی تجربه متفاوتیه. متاسفانه اونچه که من و دوستانم توی اتاق زایمان طبیعی میدیدیم خیلی متفاوت از اونچه که شما نوشتی بود. از ته حلقشون جیغ میکشیدن و مو میکندن. حقیقتا نمیدونم اگه یه روزی نوبت خودم بشه راجع بهش چطور تصمیم میگیرم؟ :) من همیشه شنیدم درد زایمان و درد حمله قلبی(mi) وحشتناکن و خب اطرافیانم هم اکثرا سزارین کردن و راضی بودن. یه جوری انگار توی تخت خوابیدن رو واقعا به دردهای زایمان طبیعی ترجیح میدن :)
امیدوارم زندگی "سه" نفره تون پر از شادی و سلامتی "روز افزون" باشه
"مادر"...
واژه ای که حالا نه فقط در حد یک کلمه، که شما الان با همه وجودتون درکش میکنین. چقدر خدا شما و همسرتونو دوست داره...
عشقتون پایدار :)

سلام گلم.. 

عزیز ممنونم از محبت و دعاهای خوبت.

سلام مبارک باشه قدم نو رسیده. میشه به چندتا سوالم جواب بدی؟  کلا فاصله شروع دردات تا دنیا اومدن بچه سه ساعت بود؟  بخیه هم خوردی؟ موقع برش دادن درد داشت؟  شوهرتُ موقع دنیا اومدن بچه چرا از اتاق بیرون کردن؟

سلام خانمی ممنون.

آره عزیزم کلا.من اصلا دردهای خفیف با فاصله زمانی طولانیم خیلی کم بود..
از اون سه ساعت دو ساعت و نیمش دردهای اصل کاریم بود.
بخیه هم خوردم اما طول محل بخیه ام از نصف بند انگشتمم کمتره.
نه گلم درد خاصی نداشت.
عزیزم تو بیمارستانای ایران یه تعداد بسیار معدودی شاید باشن که لحظه زایمان اجازه بدن همسر باشه،اونم معمولا به شرطها و شروطها.. همسر ها فقط اجازه دارن زمان درد کشیدن برای حمایت روحی کنار همسرشون باشن.
من البته خدا رو شکر میکنم که بیرونش کردن هرچند کلا دو سه دقیقه هم نشد اما شوهرم با کمال میل رفت بیرون،دیگه توان دیدن درد منو نداشت.
تازه همین که خواهرم کنارم بود و اینکه بلافاصله بعد زابمان شوهرم باز اومد و تمام مدت بخیه خوردن هم پیشم بود ماما همراهم میگفت هیچوقت چنین اجازه ای نمیدیم شما هم استثنا شدید.چون روز ماما بود و اولا تو بلوک معلوم نبود چی ب چیه دوما روز خلوتی بود.فقط من در حال زایمان بودم و بقیه اتاقا کاملا خالی بودن.

۱۸ تیر ۱۱:۰۶ مهسا ر ب
با اینکه تازه باهات آشنا شدم اما اخلاقتو حسابی دوس دارم
انقد خوب تعریف کردی که دلم خواست زایمان داشته باشم
میگم نمیشه زایمان طبیعی بدون بخیه باشه؟

عزیزززم مرسی واقعا.

چرا گلم میشه.اگه تهران یا شهرای بزرگی میتونی کلاسای زایمان فیزیولوژیک بری.کلا ورزش هایی هست که کمک میکنه ناحیه پرینه اونقدری منعطف بشه که یا برش احتیاج نداشته باشه و در نتیجه بخیه ای نیاز نشه یا برش خیلی کمی بخوره.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان