دنیای این روزای من نوشت...

دوستانم یه پست طولانی ادامه ی مطلبه.اگه وقت و حوصله ندارید نخونید :)

ماری جانم من برگشتم. شمال همراه اولم قطع بود الان درست شده.وبلاگتو که پاک کردی.اگه اینجا رو میخونی شمارتو خصوصی برای من بذار.یا هرکی باهاش ارتباط داره بهش بگه بیاد شماره بده باهاش تماس بگیرم.

سلام سلام سلاااااااااااااام 

یوووهووو من باز نشستم سر وبلاگ خوشگل موشگلم ^_^


به برگشتنِ همسر جان دو ساعت مونده و من با خودم قرارداد بستم تا کلید تو در نچرخیده تا آخرین نفس همینجا بشینم و جیک جیک کنم ^__^


وای که چقده من نبودم 

آقا جریان از اونجا شروع شد که من یه ذره قبل سفرم دچار قاطی شدگی هورمونهای بی ادب شده بودم و هی یه لحظه حالم خوب بود یه لحظه میزدم زیر گریه... اصلا یه خُلیسم واقعی بود برای خودش :| خوب اون منگنه ی مالی هم که صافمون کرده بود.همسر هم یه ذره گوش مالی لازم شده بود.یعنی طفلونکیِ من کارش بیخودی زیاد شده بود.عوضش پولی که قرار بود حقوقش بشه گفته بودن موجودی نداریم و باز مث ماه قبل چیز مثقال میدیم بهتون و کلا خیلی رک و راست گفتن پاداشی هم در کار نیست و اجالتا یه سماق دون بگیرید دستتون و عیدی هم باید تا اردیبهشت منتظر بمونید.حالا همه ی اینا بخاطر چیه؟ یکی از مدیرا با چندتا از دوستان سیصد میلیارد تومن هاپولی کرده و تازه گندش درومده :|

دوست دارم بدونم اون مدیرایی که مثلا پاداش و عیدی و بهره وریشون روی هم هفتاد هشتاد میلیون بوده , به اونا هم گفتن پاداش خبری نیست و عیدی هم تو سال بعد میدیم؟؟؟  خلاصه خدا نصفشون کنه که از جون ماها درمیارن.

خوب من خودم به همه ی اینا که فکر میکنم مطمئنم اغلب قریب به اتفاق مردها اگه تو این فشار مالی بودن یه تودلی گوگولی هم داشتن و خرید سیسمونی دست خودشونو میبوسید,رسما میپوکیدن و چه بسا همه ی این فشارها باید طبق معمول سر زن های طفلونکیشون خالی میشد.

اما شوهر من عصبانی نبود.بداخلاق نبود.فقط دیگه شوهر سابق من نبود.دیگه حمایت عاطفیشو نداشتم.کارای خونه همش با خودم بود.گاهی غر میزدم گلایه میکردم باز میدیدم اصلا هیچی به هیچی :|

خلاصه تا قبل سفر این درگیری ها حوصله ی نوشتن نذاشت.بعدم که رفتم شمال...شکلک های شباهنگShabahang

اولا که تو راه چیقده خوش گذشت با شوهرِ آبجیم...

واقعا دستش درد نکنه این همه راه دنبال من اومد و به خودش زحمت داد...

از روزای شمال بودن همینقدر بگم که هر دقیقه بخاطر تو دلی بغل یه نفر بودم و از ناحیه ی شکم ناز میشدم 

پسر گلمم هر چی خاله ی اینجاش و بچه هاش تا حالا خواستن حرکاتشو ببینن یا حس کنن هنوز کلا خودشو نشون نداده اما شمال چه دلبری ها که نکرد... دیگه کم مونده بود به صدای بقال سر کوچه هم عکس العمل نشون بده 

صبح ها وقت بیدار شدن و شبها موقع خواب مامان و آبجی ها نوبتی میومدن نازش میکردن و باهاش حرف میزدن اونم بالا پایین میپرید مثل این شکلکه : 

بعدشم هر روز یه منوی غذا داشتیم که من انتخاب میکردم و پخته میشد ^_____^

آخرشم یه میلیون تو کارت هدیه بهم دادن پیشاپیش برای تولد جوجه.بخاطر اینکه میدونن اوضاع شرکت چقدر خرابه و پیش پیش دادن که مثلا دستی گرفته باشن برای خریدای جوجه.حالا منم تا آخر اسفند نگهش میدارم اگه عیدی دادن که هیچ اگه نه یه چیزایی که میشه رو با همین میخریم دیگه...

دیگه آخرین روز شمال بودن حقوقمونم واریز شد و دیگه رودبار که رسیدیم گفتم بابا نگه داره من قاقا لی لی بخرم.

یه مغازه ای هست رودبار که بابا اینا انقدر تو این مسیر ازش خرید کردن دیگه خیلی دوست طور هستن نسیت به هم.البته فقط خرید نیست.مامانم هر وقت میومد تو فصلایی که رو درخت یا باغچه اش محصولی بود برای اون داداشی ها هم میاورد. مثلا خیار قلمی های باغ.پرتقال.گوجه سبز.کیوی....

خلاصه رفتیم اونجا.فقط یکیشون بود. یه آقایی تقریبا همسن همسرم با یه سیبیل مَشتی :)

دیگه من یه چندتا ظرف ترشی جات آلبالو گیلاسی انتخاب کردم.برای خودم و همسر و فرفر .بعدم کلوچه و زیتون پرورده برای فرفر جانم.

آیا شما دیده بودید زیتون رو با تمشک و توت فرنگی و شاتوت پرورده کنن؟ آقا هروقت دیدید بخرید.من دیگه هیچی نمیگم 

آهان الان گرفتید که با مامان و بابام برگشتم دیگه؟

یکی از مصیبتهایی که تو زندگی نصیب هرکس ممکنه بشه سفر با پدر منه  ولی خوب باز دستش درد نکنه این همه راه زحمت کشید.

دیگه دقیقا پنجشنبه ظهر رسیدیم.

بابا وسایلمو که یه چمدون و هزارتا خوراکی بود با یه پلاستیک بوقلمون که شمال سر زدن و پاک کرده و بسته بندی تحویلم دادن.بعد من اینا رو گذاشتم دم در و رفتم بالا که به همسر بگم زحمت بالا آوردنشونو بکشه. بابا اینا هم رفتن خونه آبجی.

آقا تا مراسم ابراز دلتنگی ما تمام شد من رفتم دم پنجره دیدم دو تا گربه ی چاقالو میخوان حساب بوقَلی جان ها رو برسن...

یعنی نفهمیدم چجوری دویدم و رفتم پایین...

خیلی باحال بود اصلا... شانس آوردم یخشون کامل باز نشده بود و به چنگ و دندونشون نمیومد وگرنه بی بوقَلی میشدم 

بعد اینکه تو خونه یه چرت کوتاه زدیم با همسر جان دیگه برای تولد دخترِ آبجی آماده شدیم و رفتیم.

با مامانم و آبجی هام براش یه انگشتر طلا خریده بودیم.من سی تومن بیشتر ندادم .یعنی نداشتم که بدم :دی

دیگه زدیم و رقصیدیم و کیک خوردیم و جای همتون خالی...

جمعه که کلا خستگی سفر در کردم تو خونه.

شنبه میان ترم زبان داشتم که خدا میدونه چجوری با چهار جلسه غیبت و این عقب افتادگی خوندم...

بعدش رفتم خونه آبجی برای نهار و شام یکشنبه مامان اینا رو دعوت کردم که مامانم میدونستم چقدر دوست داشت بیاد خونمون.اما تا مامان دهن باز کرد و گفت باشه آبجیم گفت نه عزیزم باشه یه وقت دیگه .خوب همیشه این مشکل ما بوده و هست دیگه. کسی از شمال بیاد همیشه یه جور احساس این که به دیده ی عدم قابلیت مهمون داری بهم نگاه میکنه بهم میده و اگه اجازه دست اون باشه نمیذاره کسی بیاد خونه ی من.تابستون رو که یادتونه باهاش دعوام شد و چقدر دلخور شدم؟

اما این سری هیچی نگفتم.

گفتم هرطور مامان خودش صلاح میدونه. که مامان هم گفت عزیزم اینبار خودتو زحمت نده.

دیگه تمام شب اونقدر حرص خوردم که حالم بد شد اونجا و فشار سنج آوردن ببینن دارم میمیرم یا نه :|

همسر که اومد من سریع پوشیدم و برگشتیم خونه.

یکشنبه تا بیدار شدم قورمه بار گذاشتم.کتلت هم درست کردم برای نهار خودم و همسر.دیگه بعد نهار زنگ زدم گوشی مامان و گفتم برای شام منتظرتونم که مامان هم گفت باشه.

دیگه تمام عصر خونه رو مرتب کردم و جارو زدم و همه چیم اوکی بود که آبجی زنگ زد و گفت شام چیه؟

گفتم قورمه.

دیگه وقتی گفت عه ما نهار قورمه خوردیم دوست داشتم جامه دران برم سمت افق.بخاطر اینکه من ازش پرسیده بودم نهار چی میخوای درست کنی و گفته بود خورش بادمجون :| 

هیچی دیگه مامان زنگ زد گفت ایراد نداره.

اما خوب من باز عدس پلو هم درست کردم.

عدس پلو کلا خانوادگی مورد علاقمونه.و اول یه آبجیم که شماله بعدم من مثلا اوستاشیم ^_^

دیگه آبجی خونه موند اما مامان و بابام و دختر آبجی اومدن عصر.

مامانم که کلا پا درد مرخصش کرده بود اما بابام کلا با من آشپزخونه بود.ظرفای نهارم مونده بود اونا رو شست.هر چی آشپزی میکردم تو ظرفشویی میذاشتم میشست.میوه هامو همه رو شست.شش و نیم هم آبجی اومد.

خوش گذشت خیلی.

فقط تا آبجیم رسید دخترش تو جمع پیله کرد که من دیگه نمیخوام با تو زندگی کنم میخوام خاله مامانم بشه :|

خوب من از آبجیم دلخور میشم زیاد.اما باز خواهرمه و دوستش دارم.راضی به سوختن دلش نیستم و کلا خودمو به نشنیدن میزنم این وقتا.خیلی گناه داره :(

دیگه بعد شام هم باز بابا ظرفا رو شست و من دیگه واقعا احساس خستگی میکردم.بساط چای اینا رو هم آبجی ردیف کرد و همسر که برگشت دیگه اونا رفتن...

اما من دیگه اشکم از خستگی درومده بود.

پا درد و کمر درد شدید داشتم و دیگه فهمیدم اینجور مهمونی ها تا بعد زایمان کار من نیست.البته همسر اگه بود کمک میکرد اما باز میبینم دیگه اون چُست و چابک فرزی که تو شش ماهگی نوشتم اصلا حس سنگینی ندارم نیستم.


راستش دیگه قشـــــــنگ تو سرازیری بارداریمم.

هنوز از خوشایند ترین اتفاقهای زندگیمه.شیرینه.دلبره.دوست داشتنیه اما دیگه سخته.خیلی سخته...

از این پهلو به اون پهلو شدنِ شبها.تنگی نفسم.معده درد و قفسه ی سینه دردم بخاطر فشارای تو دلی.زود خسته شدنهام بدون هیچ کار خاصی.زود زود گرسنه شدن هام.پا درد و کمر درد. واقعا همه ی اینا خیلی سخت شده.شکمم خیلی خیلی سفت شده و گاهی دراز که میکشم اگه یه ذره حتی درگیرش کنم قشنگ حس بادکنکی رو دارم که میدونی اگه یه ذره دیگه بادش کنی تو صورتت میترکه.

امروز اولین روز هفته ی 30 بود.

اصلا باورم نمیشه :|

خوب دیگه من پستم رو میبندم.امروز فرفر اینها خونه تکونی داشتن.گفتم غذا درست نکنه من براش فرستادم.برم مال خودمم گرم کنم و بخورم.در حین خوردن جواب کامنتها رو هم بدم و تایید کنم.

خیلی دلم برای همتون تنگ شده.

یه سری هاتونو تو سفر خاموش میخوندم.

اما دیگه از فردا وبلاگهاتونو منوّر میکنم 

عکس ببینیم؟ (برای دوستایی که اینستا نبودن)


این دریا :

این آدم برفی که شمال درست کردم :


این اولین کلاهی که بافتم.برای خواهر زادمه :

اینم منِ منِ کله گنده :دی که به زودی این حذف میشه.





۰۹ اسفند ۲۲:۰۰ سارا میم
سلام بلاگر کم پیدا 😍 دلمون واسه پستات تنگ شده بود😘

مامانت اینا تا موقع زایمانت میمونن ?? انشاله تنشون سالم باشه مخصوصا بابات ک اینقد کمکه😍😘

کلاه جوجه عالیهههه😍😘

سلام عزیز دلم... فدای تو. 


نه عسلم امروز رفتن. قربونت برم آمین.

جوجه تیست بابا شیر مردیه خواهرزادم :)

سلام بلاگر جان
اووووف تو که ما رو سکته دادی خب 😥
خدا رو هزار مرتبه شکر که شمال عالی و پر بار بود و بهت خوش گذشت 😍
آهان تا یادم نرفته بگم که من همش فکر می کردم خواهرزاده ت دختره! نمیدونم چرا 🤔 که توو کامنت سارا جان فهمیدم شیر مردیه برای خودش 😍 خدا حفظش کنه
آدم برفیت خیلی خوشگل و گوگولی شده 😍
وقتی از سفت شدن شکم و سختی شرایطتت میگی من انقدر استرسی میشم که نگو 😓 یه فشار عجیبی بهم وارد میشه 🤕
خدا پدر و مادرتو حفظ کنه، خدا رو شکر که مهمونیتم خوش گذشت

سلام هدیه ی خوشگلم.همین الان وبلاگت بودم باقی پستاتو که نخونده بودم خوندم...

عه وا ببخشید :)
آره خدا رو شکر.
خوب من که خواهر زاده زیاد دارم. دختر و پسر. این کلاه رو برای پسر آبجیم بافتم. سلامت باشی.
خیلی ^___^
استرس به دلت راه نده .بیشتر تو نخ شیرینی هاش باش :)
قربونت :*

رسیدن از اون شهر به اون یکی شهرت بخیر  😂😂😂چه ماجراها داشتی... اوووف امان از این خواهرا... البته من خودم بزرگم 😂😂😂
آقامیگما... کاملا بااون تیکه که راجع به مصیبت بودن سفرباپدر صحبت گردی همزادپنداری میکنم 😕
وووی بلاگر چجوری بوقلمون میخوری دختر؟به منم بگو. مادوبارخریدیم. یه بار رون. یه بارسینه. شوعرم دوست داشت امامن خودم انگارکه مثلامیدونستم این یه جونوردیگه ست جز مرغ اصلا یه قاشقم نتونستم بخورم یعنی. تازه این جریان چهارپنج سال پیشه. کلا دیگه طرفش نرفتم.
الهی بگردمت که... سنگین شدی. بهتر میشی.من که مدلم اونجوریه. البته پهلو درد و سختی ای که شبهاواسه خوابیدن باشکمت میکشی متاسفانه تاروز زایمان همراهته عزیزدلم. اما سبک میشی ایشالا
امان از این بالادستی های بزغاله.  ..به خدا به اجبارشوهرمو اضافه کارنگه میداره مثل همین امشب. الان یازده شبه هنوز گشنه و تشنه تو اون برِّ بیابونن بعد اضافه کاریاشون از صد ساعت بیشتر بشه خط میزنن نمیدن میگن بودجه نداریم...
اینجاایران است 😢😢😢

مرسی دختر جان :)

خخخ امان.. ولی خوب گناه داره.گاهی فکر میکنم دست خودش نیست کلا یه ذره خصلتش اینجوریه.اینم البته تو پستم یادم رفت بنویسم شاید اینبار رد کردن دعوت من بخاطر خیرخواهیش بوده و نمیخواسته من تو زحمت بیفتم با این اوضاع..
خخخ بابای تو هم شوماخره ؟؟؟
آرزو خیلی دیوونه ای.. یعنی چی یه جونور دیگه به غیر مرغ؟ خوب باشه... من اصلا از مرغ روز خوشم نمیاد دیگه.بوقَلی/غاز/اردک  عاشق اینام...  البته بوقلمون پرورشی که بازار میارن رسما حالمو به هم میزنه ها... یعنی اصلا مزش فرقی با مرغ نداره که :|

عیب نداره چه کنم دیگه سر پسرم سلامت.
عه وا از صبح رفته تا یازده شب؟؟؟
خدا بکشتشون اصن :) 

سلام عزیز جان
خوش اومدی
همیشه به سفر و خوشی و مهمونی 😍

سلام گلم ممنون

سلام عزیزم
دلم برا پستای قشنگت تنگ شده بود.عکسا بیییییی نظیرن؛
چقدر عالی حالت های بارداریتو توصیف میکنی.راستی که چ مامان جیگری بشی شما:):*
عزیزم مراقب خودت و تو دلی قشنگمون باش.

سلام ویدای عزیز.

فدای تو.
^___^
ممنون گلم.

۱۰ اسفند ۰۰:۴۹ مری مریا
سلام دوست جدید☺️ خوشحالم که کلی سفر خوش گذشته و تجدید قوا کردی. 
هوووم وای چقد خواستنی بود اون شکلک که شبیه گل پسره.بالا پایین میپره😍😍 
عزیزم خب مهمونی دادن رو تعطیل کن،هیچی به اندازه سلامتیت مهم نیستا. مواظب خودت باش.
و بعدشم همه سوغاتیا و خریدا و اینا مبارک باشه☺️😘

سلام خانمی.ممنون.

آره خیلی باحال بود :)
دیگه از این به بعد چنین کاری نمیکنم. تجربه شد برام.
ممنون گلم سلامت باشی.

رسیدن بخیر دوست جانی من
گل پسر چطوره؟
شمال هم که بهت خوش گذشت .چقدر خوب

نیاااااز عزیززززم....

ممنونم از تو. چقدر دلم برات تنگ شده دختر.
گل پسرم خوبه. تا خرخره غذا خورده همین حالا و اون تو داره بالا پایین میشه.دنده ی سمت راستم داره از جا درمیاد خخخخ
آره عزیزم جای عزیزایی مثل تو خالی.
کی پست میذاری و از حال و روزت برامون مینویسی جان دلم؟

۱۰ اسفند ۱۰:۳۳ یا فاطمة الزهراء
کل پستت یه طرف قسمت بوقلی یه طرف :)) یعنی از خنده منفجر شدما
امیدوارم زودتر این ماه های باقیمانده هم بگذرن :) و برسی به لذت در آغوش کشیدنش و دردهات تموم شه هر چند که شرایط الانتم حتی با وجود درداش چیز لذت بخشیه :) حس اینکه میدونی یه موجود زنده تو بدنت داره پرورش میکنه حس خیلی نابیه :) 

:) منفجر نشو عه...

ووویی ووویی ووویی ^___^ آره الانشم شیرینه...
یه جوری گفتی انگار مادر هفت تا بچه ای بلا :)

اخجون چه خوش برگشتی دوستم 
جات خالی بود 
دلم رف برا اون زیتون پرورده 
سوغاتیای شمال خیلی خوشمزه ان خو ^-^
ای جان اخرای بارداری سخت میشه به شیرینی بعدش فک کن عزیزم

^__^ فدای تو


ایشالا با وحید یه مسافرت شمال برید رودبار یه عالمه از این خوشمزه جات بخری :)

شکایتی ندارم. سختیشو به جون میخرم... قوبونش برم.اما باید این چیزا رو برای مامانای آینده بنویسم که بدونن قراره چه خبر باشه :)

سلام عزیزِ دل
چطوری مامانی مهربون؟ عزیز دل خاله چطوره؟
همش میومدم اینجا ولی چیزی ننوشته بودی. دلم برات تنگ شده بود
خدا رو شکر شمال بهت خوش گذشت و هوایی عوض کردی
ای جاااانم نی نی ماشالله روز بروز بزرگتر میشه و بلاگر جان ما سنگینتر میشه. بقول خودت سخته ولی این سختی لذت داره
الهی بسلامتی بدنیا بیاریش... آمین

اوووووف از این اختلاس های ریز و درشت تو ایران عزیزمون. تموم شدنی هم نیست و کسی هم به روی خودش نمیاره :(((

عکس ها خیلی حوشگلن. کلاه خیلی قشنگی بافتی عزیز هنرمندم
ووووی دلم ضعف رفت با دیدن عکس آخری :*

سلام باران جونی :)

خدا رو شکر خوبم. ایشون هم خوبه ممنون.

فدات بشم.
اوهوم...
آره عزیزم درسته...  لذت و سختی با همه...
آمین ممنون.

ای بابا :(

ممنون خانمی.
ووویی مرسی ^_^

۱۰ اسفند ۱۳:۰۳ εℓï -`ღ´- εɓï
سلام عزیزدلم :)

واقعا خداروشکر دیگه یکم دیگه هم خونه میموند کله اشو میکندم :)) اره واقعا ادم رو اون پول حساب کردده :|

همسر برام مهمتر بود عیبی نداره:) اره عزیزم البومو و فیلمامونو تحویل دادن.ان شاءالله ^_^

یه سری وسایل فوندانتو نتونسم بخرم بخاطر همون نشد خودم درست کنم...ان شاءالله جسنای بعدی >_<

پس من تنها نیسم :))))

نیدونم خیلی هم برا کیکام وقت میذارما اما باز نمیشه توش پوک نمیشه :(...بکینگ پودرم تموم شده بود بجاش پودر خمیر مایه میزنم از اونه یعنی؟؟؟مچکـــــــــــــــــرم *_^

وووییی به خوشمزه جات شما که نمیرسه:*
قابل شمارو نداره عزیزم نزدیکم بودی برات میاوردم :)...

چشم *_*

سلام به روی ماهت النازی :)

خخخخ خشن دیوونه :)
ای جون به سلامتی پس.
ایشالا... فوندانت آماده هم هست رنگهایی که بخوای...

الناز بگیرم کله تو بکنم آیا؟؟؟ پودر خمیر مایه جای بکینگ پودر؟ برو از خدا بترس اصلا :)

فدای تو بشم.

:)

:*

سلام بر بلاگر عزیزه دل
رسیدنت به خیر
الهی.. آدم حتی اگه باردار نباشه مهمون داری کلی آدمو خسته میکنه، چه برسه به تو که خب الان تو ماههای آخری
ولی خب اشکالی نداره، خداروشکر که همه چی خوب بوده، لذت خاص خودشو هم داره.
پستتم با اینکه گفتی طولانیه..، اصلا نفهمیدم که کی تا ته خوندمش، انقدر که عالی مینویسی
عاشق انرژیه کلامتم
راستی بلاگر، یهویی یاد اون دوستت افتادم که باهات سر جروبحثی گفت دیگه قطع رابطه کنیم
تو دلم موند که بپرسم تا حالا آشتی کردین یا واقعا سر بحثی به اون کوچیکی باهات تموم کرد؟؟ اگر دوستی با همچین موضوعاتی و به این راحتی کاملا به هم بخوره، همون بهتر که تموم شه
ولی خداروشکر که دوستی به خوبیه فرفر رو داری و خدا بهترشو بهت داده.

سلام سحر جانم.

ممنون عزیزم.
درسته.اونم دست تنها..
فدای تو بشم دیگه... 

نه عزیزم دیگه ازش خبر ندارم . بله دقیقا منم فکر میکنم همون بهتر که تموم شد و اصلا مهم نیست که نه سال بود قدمتش مهم اینه اندازه ی یه دوستی شش ماهه حرمتی برای اون نبود توی رابطمون..

آره آره .جیگر فرفر رو بخورم :) 

سلام بلاگر
خوش اومدی به وبلاگ خودت:-)) :-)) :-)) 
چرا انقدر بد بینی به خواهرت؟
بیچاره می خواسته توی زخمت نیفتی
واقعا توی این دوران مهمونی دادن عذابی الیم محسوب میشه

راستی دستتم درد نکنه با اون عکسی که از خودت گذاشتی
تازه بعدشم تهدید کردی که داری حذفش می کنی:-)) :-)) :-)) :-)) 
خوب حذفش کن
ما که کلا دو تا چشم قلمبه دیدیم و نفهمیدیم چه شکلی هستی 

خوشمزه هایی که از شمال آوردی هم نوش جانت

سلام سارینا جان.

ممنون :)

بد بین نیستم عزیزم تو یکی از پاسخ به کامنت ها هم گفته بودم شاید از رو خیر خواهیش بوده این بار و یادم رفته تو خود پست بنویسم.اما چون این مساله بارها و بارها قبلا که باردار نبودم هم اتفاق افتاده و اونی که نزدیکشه و طرز فکرش رو میشناسه منم... ازش ناراحت شدم اون شب.

خواهش میکنم خانمی. شما کسی رو دیدی همینجور عمومی عکس از چهره ی خودش بذاره تو وبلاگش که من دومیش باشم؟
من عکس رو برای دوستایی گذاشتم که میخواستن میزان قلمبگی شکمم رو ببینن و قرار نبود کسی بفهمه من چه شکلی ام :)

ممنون.

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
عزیییییییییزم.منم دلم برات یه ذره شده
برای اون اس ام اس و حرف زدن های طولانیمون
مینویسم به زودی اگه زنده بودم
من حالم خوبه
**** عجیب در حال رشد کردنم
از الانم راضیم
هر چند گاهی ممکنه گاهی اوقات سخت بگذره
ولی من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم دوستم
عشقم.عزیز دلم.خیلی دوستت دارم
هرچی آرزوی خوبه مال تو
کاش میشد بازم تلگرامتو نصب کنی

فدای تو بشم من...

اوهوووم... 

وای عاشقتم یعنی نیاز... تو یکی از بهترین هایی که هر بار حالتو میپرسم بهت افتخار میکنم و دچار غرور میشم از این که باهات دوستم...  از این که آدم تو غم و غصه موندن نبودی. از اینکه آدم تلاش کنی بودی و ننشستی ببینی دیگران حالتو خوب میکنن یا نه خودت برای خودت قدم برداشتی و خوشحالم برات... هر دری که از رشد و تعالی و شادی به روی قلبت باز میشه نوش جونت باشه دختر زرنگ نمونه...

عزیزم تلگرام... هنوز که ندارم تا ببینم چی میشه.

سلام بلاگرجان رسیدن بخیر. بازم خداروشکرمامان وباباواسه یه چندساعت هم اومدن خونت مهمونی وتونستی بخوبی ازشون پذیرایی کنی. 
بلاگرجان خوشبحال ماری که واسش زنگ هم میزنی. چه خوش شانسه. 
اونوقت من وبقیه دوستات که تووب واینستاهمراهتیم حتی اسم انتخابی تودلی روهم نمیدونیم چه برسه به اسم خودت. :(
اسمتوگذاشتم بلاگرمرموز:)

سلام عزیزم ممنون.

آره خدا رو شکر :)

دیووونه... کچل بشی مگه من تو اینستا با تو نمیشینم چت نمیکنم دختر؟؟؟

بلاگر مرموز هم قشنگه ^_^ مرسی...

سلام بلاگر، رسیدن بخیر.
امیدوارم این مدت باقی مونده هم راحت بگذرونی.
چند بار تو تلگرام اسمت سرچ کردم ک حالت بپرسم .. پیدات نکردم. به اسمی ک خودم سیوت کردم نمیاد کانتکت ها.

سلام عزیز دلم ممنون.

آمین.
تلگراممو یکی دو ماه پیش پاک کردم عزیزم.. فدای تو

۱۰ اسفند ۲۳:۲۵ یا فاطمة الزهراء
حالا کم کم از بچه هام رو نمایی میکنم :)) یکی شون رو که لو دادم :)) 

خخخ آره آره خیلی باحال بود

سلام بلاگر
ناراحت شده بودی از اون کامنتم آیا؟
اینجوری به نظر میرسید
ولی من فقط کمی خواستم سر به سرت بذارم
راستش وقتی کسی توی وبلاگش عکس هم میذاره و قطعا رمز هم براش میذاره من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم رمز رو بپرسم چون خودم وبلاگ ندارم و متقابلا این کار انجام نمیشه که بخوام چنین توقعی داشته باشم
و حرفهام کلا شوخی بود
به هر حال اگر جوری نوشته شده که جدی برداشت میشه عذرخواهی می کنم

راستی گربه هه که به بوقلمونهات دهن نزد؟

سلام عزیز.

فدای تو.گاهی مرز شوخی و جدی تشخیصش سخت میشه. ازت ممنونم گفتی شوخی بود.

نه عزیز.چون تو چند لایه پلاستیک بودن و فقل لایه های رویی پاره شده بودن.

سلام بلاگر جونم
صبحت بخیر...
تودلی چطوره؟

رسیدم بخیرررر
میگم تو استعاد خوبی توی غیب شدن داریاااا خخخخ

چقدر کم نوشتی از شمال😕
جای مامان باباتم خالی نباشه.
دستشون درد نکنه و رسوندنت.

میگم شانس اوردی ک ماههای اخرت نیوفتاده توی تابستون و گرنه خیلی سخت میگذره.
البته اونجایی ک شما هستین فکر کنم از بعد از عید عین تابستون بشه 
من توی ماههای اخر توی ران پام قسمتی ک به لگن وصل میشد درد میکرد.
هم موقع خواب مشکل داشتم هم توی راه رفتن.
شکمم سفت میشه دیگه.
سفت میشه ک محافظت کنه از بچه در برابر صربه و فشار و اینچیزا.
اگه خیلی اذیت میشی و پوستت کشیده میشه شکمتو با روغن زیتون چرب بکن.

همین دیگه...
خوشحالم برگشتی

سلام خانمی.

خیلی خوووب :)
عه کم نوشتم؟؟ اصل مطلبو نوشتم دیگه... یه روزم رفتیم جنگل هیچکس جز ما نبود دم برگشتن من گیر دادم میخوام برقصم و انقدر رقصیدم که بابا به زور منو جمع کرد خخخ یه بارم دریا رفتیم یه بارم کوه.دیگه شوهرم شاخ دراورده.میگفت چرا نمیشینی تو خونه بچمو ددری کردی خخخ
آهان یه روزم استخر رفتیم یه پیرزنی زیر جلو جشم ترین دوش لخت شد و حالا لیف و شامپو و نرم کننده نزن و نساب کی بساب. بعد هرکی نگاهش میکرد بلند بلند فحش میداد.اصلا یه اوضاعی...
آره مینا .قبلا آبجیم سفارش اکید کرده بود ماههای آخرمو نندازم تابستون.منم گوش کرده بودم.اما به قول تو معمولا از آخر اردیبهشت باید کولر اینحا رو ردیف کرد.
آی منم اونجایی که گفتی درد دارم.بیشتر وقتی رو صندلی میشینم.
آخ پوستم ترک خورد رفتم پی کارم...

فدای تو

به به رسیدن بخیر
بلاگر اگر تخت نخری برای بچه که تا 6 ماهگیش هم لازم نیست واقعا همین یه میلیون برای خریدای ضروریت کافیه زیادم هست لباس هم قرار نیست زیاد بخری از خارج میاد
پس دیگه به هیچی فکر نکن و با خیال راحت برای تو دلی خرید کن
در مورد خواهرت هم که خب از اول به همین فکر میکردی که همینطوری مامانت رو دعوت کنی دیگه حرص خوردن نداشت که ... خودآزاری کلا
الان وضع روحی همسر چطوره؟ میدونم که یکی میخواد الان خود تو رو جمع کنه ولی خوب میدونی که شرایط جوی خونه کاملا در اختیار زنه و بهتره که  دل شوهرت رو آروم کنی و بهش اطمینان بدی که خدا بی نهایت تودلی رو دوست داره و خودش نمیذاره ذره ای سختی براش پیش بیاد و خودش همهءچیزهایی که بهش نیاز داره رو فراهم میکنه پس با عشق و انتظار و شادی و آرامش فراووووون منتظر قدوم مبارک حضرت والا باشین که با خودش یک عالمه خیر و برکت میاره

فدای تو عزیزم.

اتفاقا دیشب همسر همینو میگفت.خوب تخت نخرم باید بغل خودم تو تخت خودم بخوابه.من خوابم خیلی سنگینه میترسم لهش کنم نصفه شبی.و اینکه میترسم بعد جدا کردنش مکافات باشه.

دفعات دیگه همین کارو میکنم :)
خوبه خدا رو شکر.از وقتی برگشتم و میبینه واقعا اون آدم سابق نیستم و خیلی قلقلی ام کلا خودشو سفت و سخت گرفته و همش فکر منه.دیگه نمیذاره قیافه ی آویزونش یه بار اضافی برای من باشه.منم اینجوری خوبم و دیگه سخت نمیگیرم.میدونم به قول تو خدا کمکمون میکنه حتما.نهایتش طلا فروختنه دیگه :دی

قربون تو مرسی از دلگرمی که میدی..

عزیز من تو تختم بگیری اصلا نباید بچه رو 6 ماه اول از خودت جدا بخوابونی ... نمی خوابونی اصلا
خوابت سنگین نخواهد بود بعد از مادر شدن ...
اتفاقا اگر از اول جدا بخوابونی و در بچه عدم امنیت ایجاد کنی اصلا دیگه نمی تونی جداش کنی بچه وقتی راحت جدا میشه که احساس امنیت کنه نه اینکه به جدایی عادت کرده باشه
بچه تا 9 ماه بعد از به دنیا اومدن هنوز به مادر وصله و نیازهای عاطفیش رو از چسبیدن به مامانش تامین میکنه تو نمی تونی تو تخت بخوابونیش نباید بخوابونی خودتم نمی خوابی اونطوری
تو تنها لطفی که باید به بچه موقع خوابوندنش بکنی اینه که وقتی دیدی داره میخوابه بذاریش تو جاش تا خودش بخوابه و برای خوابیدنش حتما نیاز به بغل و تکون و نوازش و اینا نباشه ...همین
اگر جدا بخوابونی صدمات جبران ناپذیری به بچه میزنی
اینجا تو ایران رو بچه های ایران دو سال هم پتو بودن و 3 سال هم اتاق بودن مادر با بچه توصیه میشه حالا تو میخوای رسم بچه های خارجی رو رو بچه ات پیاده کنی از 6ماهگی بذارش تو تختش ولی قبل از اون هیچ جای دنیا توصیه نمیکنن
بچه ترسو میشه... ناایمن میشه اضطراب جدایی میگیره خطر خفگی نوزاد تو خواب هست
تو اصلا از چی می ترسی؟ که بچه بعدها سخت باشه جدا شدنش؟ بچه تو سه سالگی به حدی حس استقلال طلبی داره که اگر بچه ای باشه که امنیت روانیش تامین باشه بکشیش هم حاضر نیست دیگه تو اتاق تو بخوابه
تو سایت آقای سلطانی رو نخوندی؟
اون همه کتاب که بهت معرفی کردم هیچیش رو  نخوندی ؟ کی میخوای بخونی؟ مثل همهء مردم وقتی خوردی به مشکل میخوای دنبال راه حلش بگردی؟

جدا منظورم تو اتاق دیگه نبودااااا. همون بغل تخت خودم دیگه...

من خودم تا چهار سالگی قشنگ تو جیگر مامانم میخوابیدم... :| الان که فکر میکنم میگم خرس گنده ای بودم دیگه :|

من از سختیش برای خودم نمیترسم نسیم. بیشتر برای خودش میترسم که اونوقت غصه بخوره و جدا شدن براش بحران شه.
سایت آقای سلطانی رو خوندم اما نه همه ی همشو... یعنی تا سه سالگی باید ور دل ما باشه بچه؟
وای نسیم به جون خودم تا قبل دنیا اومدنش همه رو میخونم... این ترم زبانم که تموم بشه تمام وقتمو برای همین چیزا میذارم.
بگو ببینم تو نظرت در مورد دکتر هلاکویی چیه؟

وااااای پیززنه رو بگووووو خخخخخ
خاک بر سره چرررررک خخخخخ
آب مفت و مجانی گیر اورده بوده 
خخخخ

عجب!
پس پسرمونو ددری کردی رفففف خخخ
قر تو کمرت فراوون بوده نمیدونستی کجا بریزی هااان؟؟؟

بلاگرکم بهتر نیست برای شیرمردمون گهواره بخری فعلا؟؟؟
بعدا ک دست و بالتون باز شد براش تخت بگیر.

خوب این اولین بار نبود من میدیدم کسی حمام میکنه تو استخر .خصوصا خانمای پیر.اما باحالیش به فحش دادنش بود برای من.


آره دیگه همونجا ریختمش ^_^
البته من کلا تو حاملگیم زیاد رقصیدم ^_^

راستش مینا جون گهواره دوست ندارم.بخاطر اینکه کلا دلم نمیخواد به تکون خوردن عادت کنه.اون وقت تو سفر ها هم خودش اذیت میشه هم من.

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
ای جانمممم ⁦^_^⁩ 
خوب شد زود رسیدم و عکستو دیدم
این چه بلاییه سر عکست آوردی خخخخ
ولی بازم خوبه،بهتر از هیچیه 👍
چه آدم برفی و‌کلاه خوشگلی،آفرین به تو خانوم هنرمند
عزیزم بابات چه خوب و مهربونه که‌ کلی کمکت کرد و ظرفا رو شست،دستشون طلا
دست پدر مادرتم طلا که‌ کادو تولد جوجه رو‌پیشاپیش دادن
***** ** ******* *****

اصلا به خاطر تو که گفته بودی عکسمو گذاشتم... خخخ خوب دیگه حال نداشتم بی سانسور رمز دار بذارم بعد یه پروژه سر رمز دادن داشته باشم. گفتم اینجوریش کنم ^_^

ولی تا قبل زایمان یه پست رمز دار میذارم اونجا بی سانسور خواهید دید همه چیزو ^_^

قربونت.

آره بخاطر مامانم تو خونه انجام میده الان دیگه راه افتاده :)

آره :)

میگم به زودی :)
دیروز وبلاگها رو میخوندم گفتم ببین این کچل باز زده کامنت دونیشو ترکونده :)

امان از این اخــــتـ ـلاس ـآیِ این کله گنده ـهایِ از خدا بی خــبر -_-
خدا ازشون نگــذره که تقاصِ کارشونُ قشــرِ معمولی باید پس بده ...

چه بابایِ خــوبی دارید که این همه بهتون کمک دادن و کنارتون بودن ^_^
ایشالا زنده و سلامت باشن

دیگه از این به بعد باید استراحتتون بیشــتر شه
مهمونی دادن در کل خیلی سخت و نفس ـگیره!
مراقبِ خودتون و تودلی جان باشید :**

واقعا :((

یعنی من فکر میکنم یه آدم باید چقددددر سیری ناپذیر باشه آخه؟ این مدیرا پایه حقوقشون چهارده میلیونه. میدونی چقدر حقوق میگیرن؟ چه مزایایی از شرکت میگیرن؟ سفر ها و محصولات و آجیل عید و شب یلدا و ماشین هیوندای مجانی و .... خوب لامصبا دیگه دزدیتون چیه؟؟

فدای تو عزیزم. خدا پدر و مادر شما رو هم حفظ کنه.

قربانت .میبوسمت

دوباره سلام

بلاگر دو سه تا از کامنتها رو خوندم دیدم راجع به تخت ایناست گفتم یه ابراز عقیده ای بکنم 

من تخت بچه ام رو دقیقا هم سطح تخت خودمون گرفتم طوری که وقتی حفاظ اون طرفش که رو به تخت ما بود رو در می آوردی دقیقا می شد ادامه تخت ما

ولی خدمتت عرض کنم که بیشتر وقتها بچه شیر که میخورد من و بچه هر دو انقدر کرخت می شدیم یعنی حس خواب آلودگی پیدا میکردیم که دیگه حسش نبود بچه رو بذارم سر جاش 

معمولا همون کنار خودم خوابش میبرد


فقط تخت بچه کمی اندازه تخت ما رو افزایش داده بود برای بعد از سنی که بچه غلط میزد که در واقع احساس راحتی میکرد


معمولا هفته های آخر بارداری خواب مادر سبک و بی نظم میشه انقدری که دیگه بچه که میاد مادر حواسش به همه چیز هست یعنی عادت کرده که شبها اذیت باشه خخخخخخخ

و رحمه الله ^_^


آره میدونم دقیقا چه مدلی رو میگی...  من میخواستم تخت پارک بگیرم. باز بیشتر مشورت کنم ببینم چی میشه.
تو از کی کلا اتاق بچه هاتو جدا کردی؟

بعععله میریم که دهنمون سرویس شه خخخخ

سلام عزیزم چطوری مامان خانوم رسیدن بخیر همیشه به تفریح و شادی عزیزم گل پسر خوبه؟
این روزارو هم دوس دارم هم خیلی دلم میخواد زود بگذره دیگه بی صبرانه منتظر دیدن نی نی جانمم هرچی میگذره به عقب نگا میکنم اووو این همه رد شده خداروشکر به جلو نگا میکنم میگم اوه کی بگذره خخخخ ولی خوب خداروشکر به سلامتیه ان شاءالله ک این مدت باقی مونده رو هم هممون به خیر و خوشی بگذرونیم

سلام عزیزم ممنون خوبم :)

فدای تو ایشون هم خوبه و از همینجا برات دست تکون میده :)))

اووویی جانم... منم همینطور مونا.واقعا برام خیلی زود گذشته و دقیقا همش میگم اووو حالا کو تا زایمان ^_^
اون وقتایی که دلبری میکنه برام هزاربار عاشق تر میشم و هم دلم میخواد از اون لحظه لذت ببرم هم هی میگم کاش الان بیرون بود میچلوندمش تو جیگرم...

فدای تو بشم آمین. 

سه باره هم سلام

ما شرایط منزلمون خاصه

مثلا از خرداد باید اسپیلت رو روشن کنیم یه مقدار هوا شرجیه اینجا

بعدا یه دونه اسپیلت داریم کلا ، بنابراین از خرداد تا شهریور همه در کنار هم و در سالن میخوابیم

در رابطه با بقیه مواقع هم راستشو بخوای زیاد سر این موضوع حساس نبودم یعنی خودم توی بچگی اتاق جدا داشتم و خونمون هم حیاط داشت شبها که بیدار می شدم آنچنان ترس و وحشتی همه وجودمو می گرفت که اصلا حد نداشت بنابراین زیاد الزامی برای بچه ام قائل نشدم که تا وقتی راضی نباشه جدا بشه

راستشو بخوای از سالی که رفت پیش دبستانی جدا شد

و از وقتی که رفت مدرسه دیگه کاملا مستقل شد یعنی حتی زمان خوابشم الان با مال ما فرق داره

اون یکی بچه ام هم سه سال و نیمشه هنوز پیش خودمه

عجلشو ندارم

یعنی چون اولی توی اون اتاق هست اتاق هم کوچکه این یکی هم ممکنه بره نذاره که اون بخوابه فعلا جداش نکردیم


کلا این مورد رو به بی خیالی برگزار کردیم

:) سلام سلام صد تا سلام


عه چه با حال ...
خودت اصلا اذیت نمیشدی آیا ؟؟
توی روابط خودت و شوهرت مساله ای ایجاد نکرد اونهمه سال؟ منظورم مسایل س خ س ی نیستا.. کلا.یه موقع آدم دلش میخواد تو جیگر شوعرش بخوابه. معذب نمیشدید؟

۱۱ اسفند ۱۶:۰۲ دچــ ــــار
سلام :)
چه سفر پر حادثه ای و چقدر تحویلتون گرفتن!

+ بالاخره عیدی  ها رو ریختن ؟ :))

سلام به شما.

بله بله هم ما ته تغاری هستیم هم الان پسرم ته تغاری نوه هاست ^_^

+ نه متاسفانه...

به به رسیدن بخیر عزیزجان :*
دست مامان و بابا و خانواده ی گلت درد نکنه بابت کارت هدیه ک دادن میتونی یعالمه از چیزای ضروری و بخری عزیزجانم...
یادمه نوشته بودی ک شما رسم سیسمونی ندارین درسته عزیز؟

از اول باید مامان و همین مدلی مهمون میکردی الکی اعصابتم خط خطی نمیشد و این همه فشار و تحمل نمیکردی..

روزای اخر بارداری سخته خیلی مواظب خودت باش عزیز و تغذیه خوبی هم داشته باش چون وزن اصلی بچه روی همین ماه های اخره ولی خداروشکر بازم ب گرماهای وحشتناک نمیخوری..

عکسا عالی بودن... کلاه خوشگلی ک بافتی..بلاگر هنرمندم :)

فدای تو عزیزززم...

اوهوم همینطوره :)

آره عزیزم درسته.

بلی بلی دیگه تجربه شد برام.

آره خدا رو شکر در مورد گرما. هرچند من الانم حتی با وجود تیپ های غیر اسلامی و پنجره ی باز همیشه گرممه :( 

فدای تو بشم عزیز دلم :*

بی مزه
ما داریم در مورد تخت جدا حرف میزنیم .. تو رو خدا بیا ببر یه اتاق دیگه بچه رو بخوابون خودتم تا صبح بگیر بخواب
دقیقا همون که سارینا گفت اصلا حس و حالش نیست پاشی بذاریش تو تخت نصف شبی
انا تو نگران جدا شدن اون نباش
این دوره دورهء وابستگی مامانا به بچه هاست بچه ها وابسته نمیشن جدا شدنم براشون سخت نمیشه ... بحران کلا برای این داستان جدا شدن اتاق بچه ها کلمهء گنده ایه اونقدر راحت تمام اتفاقاتی که باید بیفته می افته که اصلا نمی فهمی بچه ات رو کی از شیر و پوشک گرفتی و کی اتاقش جدا شد و کی داره میره مدرسه اگر اگر اگر خودت نخوای هی قوانین عجیب غریب وضع کنی و بر خلاف جهت رشد بچه حرکت کنی
قبل از دو سالگی خودش پا میشه میره سرجاش میخوابه اگر تو اینقدر اصرار به جدا کردنش نداشته باشی

دکتر هلاکویی خوبه قبولش دارم براساس علمه اما سیستم تربیتی آقای سلطانی بر پایهء عرفانه و معنویت و حس مادرانگیه برای همین اونو بیشتر قبول دارم بعضی جاها شده با هلاکویی یه کم اختلاف نظر پیدا کنم ولی با سلطانی هیچ جا تا الان که هومان داره سه سال و نیمش میشه من واقعا نیاز به تنبیه هومان پیدا نکردم

خخخ دیوونه ^_^


اینجور که تو میگی پس یهو به خودم میام میبینم پسرم داره میره سربازی :دی
خوب پس روشن شدم الان فهمیدم چه خبره...

چه باحال. مرسی

سلام عزیزدلم^_^
خوش برگشتی
دلم تنگ شده بود واست:*

چرا این عزیزانِ مدیر سیرمونی ندارن؟:/
مگه چیقده بریز و بپاش دارن که با اینههههههههمه پولی که هرماه میگیرن هنوزم از پسش برنمیان و حق یه جماعتی رو بالا میکشند؟:|
چرا خدا این مفت خورها رو ورنمیداره از رو زمین مردم راحت شند از دستشون؟
300 میلیارد مگه یه قرون دوهزاره آخه؟
اعصابم خرد شد باااا:|

خوشحالم شمال خوش گذشته بهت:))

بلاگرِ عزیزم این بار واقعا بیش از حد حساسیت نشون دادی دربرابر حرف خواهرت
اینهمه حرص خوردن نداشت که
یکم منصفانه تر به قضیه نگاه میکردی میتونستی خیرخواهیش رو درک کنی!
باباتم خدا حفظش کنه
مث بابای من میمونه خیلی اهل حاله^_^
چه خوب که کادوی تودلی رو هم الان دادن بهت
دمشون گرم
امیدوارم پربرکت باشه و بتونی باهاش کلی چیز میز خوب و گشنگ بخری برای جوجه:)

چه کلاه قشنگی
الان واقعا مشتاقم بافتنی یاد بگیرم ولی هیچکس نیست نشونم بده:|
چیقده خوب بافتیش
مبارکش باشه
دستت دردنکنه

مواظب خودتو تودلی باش:*




سلام فدات شم مرسی ^_^

همچنین :)

همینو بگو :((  واقعا منم نمیفهممشون...

فدات شم..

اون لحظه بخاطر تجربیات قبلی واقعا مغزم ارور داد راستش. بعدش تو خونه فکر کردم شایدم از رو نیت خیر بوده :(
بابای من تو شرایط سخت آدمو درمیابه...
آره خدا رو شکر.
آمین مرسی عسلم.

عه وا :( ببین تو کاموا فروشی ها میتونی سی دی های آموزشی هم پیدا کنیااا...
فدات شم.ایشالا برا جوجه ی تو و محسن ببافم ^_^

تو هم مواظب خودت باش مهربون.

ای جانممم،مررررسی بخاطر عکس که گذاشتی برای منی که‌ اینستا ندارم.شکلک ماااچ
آری الان کامنتدونیم بازه دوباره ⁦:-)⁩

فدای تو..

عه چه خوب :)

بازم سلام
نه ما عادت تو جیگر خوابیدن نداریم
یعنی کلا انقدر معمولا خسته هستیم که حس یه همچین صحنه ای نیست 
مورد دیگه ای هم اگه باشه میشه فقط توی اون تایم به اتاق دیگری رفت و البته بچه ها زیر دو سال که معمولا زیاد سرشون نمیشه
بعدشم با یه ملاحظاتی میشه

البته شما بحث تو جیگر خوابیدن داری که فکر کنم لاینحل باشه توی چنین شرایطی
ولی خدمتتون عرض کنم که بچه انقدر آدمو خسته می کنه که بعید میدونم حتی از یک صدم ثانیه زود خوابیدن بشه بگذری و بخوای بحث توی جیگر خوابیدن رو داشته باشی:-)) :-)) :-)) :-)) :-)) :-)) :-)) 

سلام به روی ماهت..


عجب...

خخخ نمیدونم. ببینیم چی پیش میاد.

سلام بر مامان بلاگر گرد و قلبمه ی دوست داشتنی و عزیزم.
خوب اول از همه خوش اومدی عزیزم.دلم برات بی نهایت تنگ شده بود.
اصلا مگه میشه آدم حوصله ی خوندن پستای انرژی مثبت تورو نداشته باشه؟هان میشه؟؟
تو هرچقدرم که بنویسی من با جون و دل میخونم...
اخیی چه خوب شد تونستی بری شمال.دست شوهرخواهر گرامی درد نکنه.
واییی چقدر ازت استقبال شدا..من جای تو ذوق کردم والا..
اصن یه لحظه دلم خواست دختر مامان تو باشم و اون لحظه حامله باشم و اونجا باشم بعد اون همه ازم استقبال بشه.ینی در این حد.خخخخخخ.
دستشونم درد نکنه بابت کادو.امیدوارم حقوقتون رو هم به موقع بریزن.خیلی کار زشتی میکنن سرحقوق دادن این بازیارو در میارن.اه.شب عیده مردم هزارتا کار دارن..والا...
خوب آقا پسر گل ما چه طوره؟لگد میزنه به مامان بلاگرش؟
میگما این دختر خواهرت چند سالشه؟؟در حدی هست که بشه باهاش صحبت کرد و حرفتو قبول کنه؟
آخه خیلی دلم برای مامانش میسوزه خوب.وقتی اون حرفارو میزنه مامانه دلش میشکنه دیگه
نمیشه باهاش خاله خواهرزاده ای حرف بزنی و ازش بخوای که دیگه جلوی مامانش اونجوری نگه؟
دیگه لطفا مهمونی و کار رو تعطیل کن و استراحت کن...به فکر خودت باش عزیزم.
اگه نزدیکت بودم که حتما میومدم کمکت.حیف که دورم...
امیدوازم زایمان راحتی داشته باشی و به اسونی آب خوردن شازده پسرو بگیری بغلت.یادت نره برای من دعا کنیا...
راستی منم از ماری بیخبرم...و نگران....
خوب من دیگه برم الانه که میثم برسه.شبت خوش دوست جونم.

سلام عزیزم ممنون.

ووویی مرسی..
دیوووونه.. اینجا رو مث دختر خواهرم اومدیااا . تو بهترین زمانش که خودت قلقلی شدی مامانتم که ور دلته انقدر مث من سختی نمیکشی که تو یه سفر ده روزه انقدر ذوق کنی .
هووم گل پسر خوبه.میزنه چه جورم... اول صبح ها که شکم خالی بیدار میشم واقعا میزنه اما آخر شبا که کیفش کوکه بیشتر دلبری میکنه..
نه دختر آبجیم پیش دبستانیه.اینجوری نیست که متوجه منطق و اینا بشه.
آره دیگه میخوام بیشتر استراحت کنم.
فدات شم مهربون...
خوب کچل ممکنه یادم بره اصلا؟؟ 
امیدوارم پیداش بشه و بهمون یه خبری از خودش بده.
قربانت

asan khale b fadaye in gol pesar ....🌸🌸done  snare khodame in bozorg marde khocholo🤰🏼🤰🏼

نااااازی عزیزززم... 

ووویی کجایی تو دختر..
مرررسی خانومی

۱۲ اسفند ۰۲:۰۷ ❤عروس جآن آقا دامات❤
بلاگر جآنم مطمئنم الان حسابی شبیه فرشته ها شدی ^_^
اصن همه مامانا شبیه فرشته ها میشن خصوصا وقتی یه شیکم دارن 10 متر از خودشون جلوتر میره 
الهی خدا تو دلیتو حفظ کنه و قدمش براتون مبارک باشه مهربونم
میسی که برام دعا کردی
من همیشه نتیجه دعاهای آجیارو تو زندگیمون حسش میکنم
دوری یه چیزی فراتر از سختیه
مخصوصا اینکه 14 روز باشه 
من یکی که حسابی کفرم درمیات 
خیلی ناراحت میشم :(
کلی نذر و نیاز کردم که بعد عروسیمون بتونم برم پیش همسری
توام دعا کن برام خواهری

وویی مرسی.

ده متر خخخ
آمین عزیزم مرسی.
دختر یعنی الان تو دوران عقدی ؟؟؟ بعد میخوای دوری هم نکشی؟؟ 
بعد عروسی حتما حل میشه عزیزم نگران نباش.

عزیزمم
خدا رو شکر که همه چی خوبه❤️🙏🏻

ممنون عزیز دلم.

۱۲ اسفند ۱۳:۲۸ خانوم خونه
عزیزمممممممممممممممممممم سلام مامان خوشگله خوبی عزیزجان...
ووووی که چیقده بهت خوش گذشته و کیف کردی و همش خوردی....
منم دلم قاقالی لی خواست...
سفر همیشه خوش میگذره مخصوصا با خانواده و اقوام عزیزجان...
شما چیقده خوشگلی و چاقالو....^_^
خانوم خونه دورت بگرده...
اصلا هلاکتم...خل بازیاتو قربون ^_^

سلاااام خانومی.. چطوری تو.

آره وویی چقدر خوبه هی بگن تو کار نکن.تو کمک نکن.تو چرا اینجایی برو اونجا بشین.اینو برای تو پوست گرفتم.اصلا اوضاعی...
ووویی فدات شم اصلا.

به به ...
بلاگر جان یه سوال آتلیه بارداری رفتین شما؟من خیلی دوست دارم اگه بارداربشم میرم 

عزیزم من خیلی دوست داشتم برم.هنوزم دوست دارم.راستش از یه سایت خارجی یه لباس بارداری سفارش داده بودم اما تا برسه دستم تا بعد عید طول میکشه.اگه بی ریخت بشم تا اون موقع شاید نرم دیگه.. چون دیگه نمیدونم چ بپوشم..

سلام عزیزدلممم
ووی پس چ خوب کردی رفتی شمال حال و هوات عوض شد.ادم گاهی به این سفرا احتیاج داره.. دست شوهرخواهرت درد نکنه عزیزم:)
خیلی باحاله ها هر دقیقه بیان تو دلیتو ببینن منم از اینجور ادما بودم ک تو فامیل کسی باردار میشد دستم رو شیمکشون بود؛ -)

مگه باباتون چی میکنن ک میشه مصیبت:-D 
ببین انقد دلبر بازی دراوردی ک بوقلی از بین رفتتتت
خیلی تحملت زیاده ها دربرابر رفتارای خواهرت...هرچند باز فشارت زده بالا :-P 
من باشم کلی حرص میخورم ناناحت میشم رابطمو کم میکنم
باباتون خیلی باحالن دمشون گرم خدا حفظشون کنه...کاش شما دوست و همشهری من بودی خواهر...خوشبحال فرفر

سلام گلم.

آره گلم سفر خوبه.
من خودم از آویزون ترین آدمای روی زمین بودم ^_^

کاری نمیکنه بنده خدا.فقط باید اشهدتو بخونی سوار ماشینش بشی :)
:))
چی بگم خوب... ایشالا بچه هاش که حسابی بزرگ شدن و هر روز مجبور نبود بکن نکن کنه برای اونا اعصابش خرد شه همه چیز بینمون بهتر شه.آبجیم خیلی زن و مادر تحت فشاریه.
همه نمیتونن مسایل رو از هم تفکیک بدن .گاهی سر این و اون خالی میکنن. منم چون خواهرمه سعی میکنم حرص که میخورم حداقل کینه نگیرم.

مرسی فدات شم.

الناز همشهری یه چیزی اما آیا دوستت نیستم ؟؟؟؟؟؟؟ بزنمت؟؟؟؟

۱۵ اسفند ۱۰:۳۷ εℓï -`ღ´- εɓï
راسی رفتم از خدا هم ترسیدم و یه بسته بکینگ پودر خریدم :)))

دوست که هسیم اما دوست داشتم دوست واقعیم بودیم...من از دوست شانس نیاوردم اما تو وب تونسم دوستای خوبی پیدا کنم خداروشکر...شما ک اصلا عشقی

خوب خدا رو شکر خخخ


متوجهم...  زنده باشی عزیزم...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان