استرس نوشت!

سلام !

یک طلسمی به آخرین پستی که چندین روزه میخوام به عنوان پست آخرم بنویسم افتاده و همش عقب میفته...

از اونجا که پست آخرم رو نمیخوام روزمره نویسی داشته باشه ولی تعریف کردنی دارم برای این پست باز موکولش میکنم به بعد..

ساعت دوازده و نیمه و من خیلی خسته ام.

دلم میخواد تند تند بنویسم و برم بیهوش بشم.کلا این هفته ای که گذشت معضل خواب داشتم..

آخ جووون از فردا شب باز همسر خونه است 

یعنی هیچی بدتر از این نیست آدم شوهرش شبکار باشه.اونم اینهمه طولانی :(  آخر هفته ها دیگه کلافه و بی طاقت میشم واقعا. امشب که میرفت میخواستم مث بچه ها از زانوش پاشو بغل کنم بگم نروووووووو  بهش میگم کاش میشد جگرتو مث تشک پهن کرد هررر شب توش گلوله شد و خوابید... هعععععی :(


خوب از سه شنبه میگم که ساعت پنج نوبت سونو داشتم.طبق معمول هر سونو قبلش رفتیم کافی شاپ و من شیر موز بستنی خوردم با یه پیراشکی.که بچم حسابی وول بخوره ^_^ بعد دکترش یه ساعتی طول کشید تا اومد.دیگه من و همسر تو سالن نشستیم به جدول حل کردن.جوجمونم جست و خیزی میکرد که بیا و ببین 

دیگه وقتی دکتر اومد خیلی زود نوبتمون شد.ووویی قوبونش بشم دیگه.زیاد مشخص نبود.اصلا سونو گرافی فقط همون که برای ان تی رفتم. خوب مگه چند سانتی متر بود اون موقع؟ انقدر با حال دست و پا میزد و ما براش مرده بودیم اون لحظه... خلاصه عزیزانم مامان باباهای آینده دوربین فیلم برداری یا گوشیتونو برای اون سونوی ان تی آماده ببرید که اگه اون از دست رفت دیگه تو این هفته های بالا واضح و قشنگ نمیتونید جوجتونو ببینید.

بعد دکتر گفت چرا انقدر کم وزنه؟ خیلی وزنش پایینه و من دیگه از ترس و بغض کاملا بی صدا شده بودم... تا گفت آخه مگه بچه سی و شش هفته این قدری میشه؟ من سریع آب دهنمو قورت دادم و گفتم آقای دکتر سی و شش نیست تازه سی و دوش شروع شده.

دیگه متوجه شد تاریخ زایمان رو یه ماه زود زده. ولی گفت بازم کمه.به خودت برس.

میخواستم بگم دیگه باید برم تو جنگلا خرس بخورم من... والا. من که همش میخورم.دیگه چجوری برسم؟

بعدم ازش پرسیدم ببخشید باسن بچم دقیقا کجاست؟

که دکتر اولش این ریختی شد :|  بعد از خنده غش کرد. گفت خدایا من این سوالو نشنیده بودم تا حالا.تو با باسنش چ کار داری آخه؟؟

خوب من همیشه نگاه حرکاتش که میکردم خودم میفهمیدم چی به چیه. از قبل شمال رفتنم چند وقتی بود بطور عرضی ثابت شده بود.چون من دو طرف دلم ضربه میخورد و میگفتم حتما یه سمت پاشه و یه سر دستاش و سرش.

از شمال که برگشتم فهمیدم چرخید و یه سمتش رفت پایین.بعد چون دنده مبارک رو فشار میداد میگفتم حتما این پاست.بعد یه چیزی زیر دنده ام قلمبه میشد که همش میگفتم شوهری این باسنشه هااا... اما خوب حسی بود فقط.

خلاصه بعد یه کم خنده و شوخی دکتر گفت همونیه که خودت میگی...

دیگه از سونو مستقیم رفتیم یه جا برای حجامت..

چقدر کیف داد.

دوتایی نشستیم رو یه تخت.یه خانمی برامون انجام داد.خیلی کیف داد و خندیدیم.و برخلاف اونی که شمال انجام داده بودم خیلی کم درد داشت. هم خودش هم بعدش... 

شب هم که خونه آبجی بودیم.

اما من دلم گرفته بود.. هم فکر بچم بودم که چرا کم وزنه.هم فکر رفتن شوهر و تنها خوابیدنم بودم.هم فکر امتحان فرداش و خستگیم بودم.

خوب در مورد جوجه دیگه نگران نیستم.همه حرکاتش خوب و پر انرژیه و شاید ریز نقش باشه اما ضعیف نیست...


چهارشنبه با یه وضع اسف باری خودم رو به امتحان رسوندم. خیلی دیرم شد و خیلی استرس امتحان آخر رو داشتم .امتحان و خونه تکونی و همه چیز تو هم گره خورده بود.شب بدی هم برای خونه آبجی بود. بچه هاش اصلا نذاشتن من مث آدم بخونم.نه شبش نه فرداش... 

نتیجه رو هم الان دیدم. شدم نود و دو و تاپ هم نشدم و حالش رو دو دستی دادم به رقیب عنقم :(


بعد امتحان فرفر منو رسوند و درمورد شب حرف زدیم که قرار بود خواستگار بیاد براش...

دیگه باز من کل شبش استرس داشتم برای اون.

حالا هنوز چیزی معلوم نیست.. 

امروز هم صبح برای یه کار اداری زود بیدار شدم اما بعدش دیدم نیازی نیست برم... دیگه برای نهار کشک بادمجون درست کردم و ساعت چهار هم با فرفر قرار داشتم. یه کار خوشگل کردنی داشتیم که اونو انجام دادیم و انقدر خندیدیم که داشتیم میمردیم...


ساعت هفت و نیم هم برگشتم خونه...


همسر که رفت من نشستم لپ تاپو روشن کردم و تصمیم گرفتم بیخیال روزانه نویسی بشم و پست آخر امسال رو بنویسم و برم این چند روز به کار و زندگیم برسم عین آدم...

همینجور که ویندوزم داشت بالا میومد یهو یه صدای هوار شنیدم که میگفت همسایه ها به دادم برسید.بچم مرد...

بچم کبود شده. نفس نمیکشه. یعنی من دیگه نفهمیدم چی شد انقدر سریع رفتم دم در.بعد دیدم پیراهن کوتاه تنمه. فورا شلوار پام کردم و یه ژاکت و روسری و دیگه وقتی درو باز کردم خانمه رو دیدم که یه نوزاد دستشه اصلا نفهمیدم چی شد:(

همونجوری درو بستم و دویدم سمتش.. فورا یه همسایه دیگه رسید و بچه رو گرفت و زد پشتش و بچه یه عالم شیر از دماغ و دهنش ریخت .اما اصلا حال نداشت که... چشماش داشت میرفت رسما...

من گریه ام گرفته بود... باباهه داشت به آمبولانس زنگ میزد. یه دختر بچه نه ده ساله داشتن که همپای مامانش مث ابر بهار داشت گریه میکرد...

خوب من چی کار میتونستم بکنم؟ فقط به خودم گفتم بلاگر آروم باش و کمک کن. با دخترش حرف زدم اونو آروم کردم. مامان نی نی همینجور افتاده بود زمین و زار میزد. اونو ماساژدادم و براش آب قند گرفتم... نی نی طفلی هنوز از دماغش شیر میومد. دشتمال برداشتم آروم اونو تمیز کردم...

دیگه همسایه هه یهو گفت من میرم خونمون لباس بپوشم باهاتون بیام بیمارستان که یهو من دیدم بچه رو مث یه تیکه گوشت انداخت تو بغل من :|

واااایی... 

من دست و پامو گم کردم. خیلی کوچولو بود خیلی.. همش بیست روزش بود... هنوز بی حال بود اما رنگش داشت برمیگشت.. اول انداختمش رو دوشم که سرش رو شونه ام باشه... اما نمیتونستم ببینم که دماغ دهنش کجاست... گفتم خدایا نکنه بد بگیرمش راه نفسشو ببندم بکشمش؟

با فلااکت تمام چپه اش کردم که دلش رو دستم باشه... مث این عکسه تقریبا :Related image


دیگه یهو دیدم خودمم و بچه هه :| زن و شوهره رفتن تو اتاق آماده شن. دخترشون رفت خونه همسایه... هیچی دیگه منم پشتشو ماساژ دادم براش و دیگه صداش درومد کم کم و قشنگ نفس میکشید.خیالم راحت شد که اتفاق بدی قرار نیست بیفته.. عزیزززم با ریه های نارس دنیا اومده بود و همش دو روز بود که از اول تولدش برگشته بود خونه. این مدت رو بیمارستان بوده.

بعدم دیگه مامورای اورژانس اومدن بالا و خانم همسایه گفت خوب بچه رو بده من...

من هر کاری کردم نتونستم. گفتم من نمیتونم خودت بگیرش...

بعد دیگه گفت خوب بیا یه چوری بذارش تو قنداقش که بپیچم و ببرمش...

خلاصه جوجه رو تحوریل دادم و خونه داشت خالی میشد یهو دیدم عه من پا برهنه اومدم :| از خانمه دمپایی گرفتم و بعد رفتم درمونو باز کنم دیدم عه کلیدو اشتباهی آوردم... 

خواستم زنگ بزنم شوهرم بگم کلیدشو با آژانس بفرسته دیدم عه گوشیم تو خونه مونده... یعنی فکر کنم همین که یادم نرفته شلوار بپوشم خیلی نکته ی مثبتی بود...

هیچی دیگه رفتم زنگ یه همسایه دیگه رو زدم. همین بغلیمون که مامان بردیا میشه دخترش :|

گفتم با گوشیتون زنگ بزنم شوهرم . اونم تنها بود پیرزن طفلی. گفت بیا تو تا کلید برسه پیشم بشین.

دیگه زنگ زدم و بعدشم منتظر شدم اما انقدر دیر رسید کلید که وقتی رفتم تحویلش گرفتم و رسیدم خونه ساعت یازده بود... منتظر پایین اومدن آسانسور که بودم نی نی و مامانش از بیمارستان برگشتن... کلی تشکر کرد... یادتونه موقعی که ویار داشتم میگفتم صدای اُغ زدن یه نفر رو میشنوم و مطمئنم یکی حامله است؟ این همون بود...


خلاصه جریان امشب یه شوک خیلی بزرگی بود. مطمئنم اگه یه بچه ی سه چهار ساله دچار خفگی شده بود انقدر هول نمیشدم...

پیرزن همسایه گیر داده بود آخه تو با این شکمت اونجا چی کار میکردی برا چی اومدی بیرون؟


دیگه همینا دیگه... فردا صبح با دو تا از بچه های کلاس زبان که تازه کشف کردم همسایه ایم قرار استخر گذاشتم.در واقع دعوتشون کردم که مهمون من باشن.چون همسر برام بلیط آورده...


الانم دیگه ساعت شد یک و نیم و بالاخره پست من تموم شد و شب بخیر میگم بهتون.خدا کنه زودی بیهوش شم... فردا همسر کلید نداره که باید من درو براش باز کنم شش صبح.خوب بیدار شدن من از خواب هم که یه پروژه ی غریبیه برا خودش انقدری که خوابم سنگینه...


پس دیگه شب همگی خوش...Night



Vay khodaye man cheghad vahshatnak bud halam bas shod geryam gereft:((((

خدا رو شکر بخیر گذشت و نی نی سالم برگشت خونه.. خیلی سخت بود واقعا.

۲۷ اسفند ۰۸:۰۶ مامان دخترم
یه چیزی میگم و میرم باز میام مینویسم برات
از بسکه فعالیت داری و دور خودتو شلوغ کردی نمیزاری اون بچه وزن بگیره
درسته شاید بقول خودت ضعیف نباشه اما خب وزن اصلیم نگرفته
اخه دخترم تو الان باید توی استراحت باشی تا اون چیزی ک میخوری به ننت بشینه و بچتم استفاده کنه ازش
تو اگه بری خرس توی جنگلم بخوری باز اینقدر بدو بدو داسته باشی وضع همینه.
دیگه لطفا و لطفا و لطفا کار و فعالیت و بدو بدو هاتو تعطیل کن 
ماکارونی و نون و کلا چیزای نشاسته دار بخور تا بچه سریعتر وزن بگیره

البته ببخشیدا ^_^

میشه یه مورد از فعالیت ها و دور شلوغی های منو با ترسیم شکل توضیح بدی عزیزم؟ 😃

سلام عزیزم 
عاقا باسن نی نی ها خیلی نازن و کوشولو :دی 
آخی چه صحنه ی بدی بوده برای مادره وقتی نوزادش بال بال میزده :'(
خیلی خوب کردی که کمک کردی من مطمئنم هر جایی که ما به داد بقیه برسیم یه وقتی توی یه مشکلی یه کمکی از غیب برای ما هم میرسه 
حکایت همون از هر دست بدی از همون دست پس میگیریه


سلام گلم.

ووویی آره... 
خیلی طفلی همینکه تا زایمان کرده بیشتر از دو هفته بچش یکسره بیمارستان بوده کلی اوضاع روحیش نا مساعد بود. بعد اینهمه زحمت یهو ببینه کلا داره از دستش میده.خیلی سخته. 
درسته... من که در دجله میندازم خخخ

۲۷ اسفند ۱۱:۵۷ یا فاطمة الزهراء
هنوز نخوندم کامل :)) 
ولی دنبال باسن بچه ای؟ :)) 
میخوای در کونی بزنی؟ :)) 

چه وضعشه چرا هرکی میاد نصفه میخونه ؟؟ 

ای بی اددددب خخخ . دکتر هم گفت میخوای آمپولش بزنی؟؟😂

بله میشه😈👹

کار و تمیز کردن خونه اتاق خواب تمیز کردم فلان کردم و اینا🏫

هی بدو بدو  این کلاس و اون کلاس
💃💃💃

منظورم اینه که فعالیتت بیشتر از استراحتته👣💪💃

بخور و بخواب نیستی...

میخوری 🍧🍹🍷🍻🍸🍺🍔🍳🍝🍕🍤🍗🍖🍟🍫

ولی نمیخوابی😴😩😪

اینم با رسم شکل.

خخخ کچل بشی مو آلبالویی با این ترسیم شکلت...


مینا من بیچاره که جز یه شستن حمام هیچ کاری نکردم... شوهرم تمیز کرد. شست رُفت طی کشید طفلی مُرد دیگه... چون دست تنهاست انقدر خونه تکونی کش اومده...

کلاس آمادگی زایمانم که کلا هشت جلسه بود. زبان هم که از دم در سوار ماشین فرفر بودم تا اونجا بعدم باز طفلی منو میرسوند.

دیدی دیدی؟؟ من اصلا فعالیت ندارم که ^_^ مامام به من گفته الان روزی یک ساعت پیاده روی کنم .آیا میرم؟ خوب من الان باید زخم بستر میگرفتم اصلا :)

۲۷ اسفند ۱۵:۴۲ یا فاطمة الزهراء
نصفه میخونن چون پستت نکته داره :)) 
فدای سرت که تاپ نشدی
ان شاء اللّه برای فرفر هر چی خیره میشه 
الهی :( طفلی نی نی و مامان و باباش
حالا خوبه شلوار پوشیدی :)) 

نکته ی چیز دار که نداره :)


آره خوب فدای سرم اما کاش میشدم :دی

آمین آمین...

خونه که رسیدم همسر زنگ زد میگفت چقدر تو سر به هوایی آخه که همیشه من از دست تو و کلیدات مشکل دارم.. بعد منم گفتم تو اون شرایط با اون تیپ باید چی کار میکردم؟
باورت میشه سکته کرد فکر کرده بود من با همون تیپ رفتم؟ خخخ 

سلام به عزیز دلمممم

ای جاااانم باسن نی نی. یه چیزی بگم؟ آلمانی ها وقتی میخوان چیزی رو به نرمی و لطافت تشبیه کنن میگن مثل باسن تی نیه :)
خدا رو شکر که حالش خوبه. اگر هم ریز نقش باشه هیچ اشکالی نداره. مهم سالم بودنشه . تو هم نیازی نیست بری خرس های جنگل رو بخوری. والا بو خودا :))))

وااای با خودن اون قسمت پستت همه تنم لرزید. خدا رو شکر که مشکلی پیش نیومد. معلومه که آدم بدحوری هول میکنه 

مواظب خودت و عزیز دل خاله باش خانومی
:*

سلام عزیزم...


ما ها هم خیلیامون میگیم.. فلان چیز مث کون بچه اس خخخ

مرسی که گفتی نیاز نیست خرس بخورم.. ^_^

آره خدا رو شکر بخیر گذشت...

قوبونت.

۲۷ اسفند ۱۷:۲۰ یا فاطمة الزهراء
چیز دار نبود نکته اش ولی آدمو وسوسه میکرد مستقلا نظر بدی براش ^__^
واااای فکر کن :)))) 
قیافه شوشوت دیدنی بوده ها :)))

:)

سلام بر بلاگر کبیر و عزیز
عیدت پیشاپیش مبارک باشه
با آرزوی روزهای خوش
خوب خواستم بهت بگم سر بچه اولم سونو به من گفت دور کمر بچت کم هست و دور سرش مطابق سنش هست و وزنش هم کم هست گفت دو هفته دیگه باید بری چک کنی ببینی این مشکل برطرف شده یا نه
بعدا رفتم دکتر هم خودش معاینه کرد و هم مطالب سونو رو خوند شفاهیاشم خودم بهش گفتم بعدا دکترم گفت مهم نیست اصلا دو هفته دیگه هم نیاز نیست بری

بچه ام هم 3 کیلو و 50 گرم بود که متوسط محسوب میشه

خلاصه که بعیده چیز مهمی باشه بهش فکر نکن

در مورد پیاده روی و کلا هر فعالیت خارج از برنامه ای، به نظر من بذار بری توی ماه 9 بعدا شروع کن ماه 8 ماه پرخطری هست اگر خدای نکرده در اثر فعالیت زیاد دچار زایمان زودرس بشی بچت با ریه نارس به دنیا میاد پس اولویت باید استراحت و کشوندن بارداری به ماه 9 باشه
البته اینا صرفا نظرات من بود بنا بر تجربه خواهرم که بچش توی ما 8 به دنیا اومد و کلا سر بارداری های خودم همش از ماه 8 می ترسیدم

راستی عجب اتفاق عجیبی افتاده بوده ها
بیچاره مادر اون بچه هه 
و چقدرم استرس به شما وارد شده
خدا رو شکر که به خیر گذشت

مراقب خودت و نی نی کوچولو باش

سلام به سارینای گل.

ممنون عزیز به شما هم مبارک.
عجب...
خدا کنه بچه منم متوسط باشه.
چشم عزیز منم هر روز پیاده روی نمیکنم یک ساعت هم خیلی برای توان من زیاده .اما ماما گفته بود تا هفته سی و هفت یک ساعت بعد اون تا دنیا اومدنش سه ساعت!!! خوب کی سه ساعت میتونه با اون شکم راه بره آخه.. البته اون میگفت من از شماهایی که ورزش میکنید انتظار دارم چون میدونم اگه واقعا ورزشا رو کرده باشید بدنتون آماده است.اما من که مرتب ورزش نکرده بودم فشار نمیارم اصلا.
یه ابجی من جفت بچه هاشم هشت ماهه اومدن.میدونم چقدر سخته.ایشالا پسرم با ادب باشه سر وقت بیاد.

آره طفلی :(

فدای تو عزیزم

خخخخخخ
حال کردی رسم شکلوووو😂😂😂

من بخاطر خودت میگم عشقمممم
سفید برفی😆😆😆

پس چیزای مقوی بخور 
همینطور نشاسته دار.

آره خدا خفت نکنه نمیدونی چقدر خندیدم.


خخخ هیز بازی درنیار دیگه😂😂😂
باجه باجه😘

منم اصلا حسش نیس نه روزانه نویسی کنم نه پست آخر سال بذارم 😑
ولی دیگه باید بنویسم،تنبلی بسه
آخی چه شوک بزرگی بهت وارد شد،خدا رو شکر به خیر گذشت و بچه سالمه
علی کوچولو ما تا بدنیا اومد ۳ کیلوو ۶۰۰ بود
دانیال ۴ کیلو بود خخخخخ
ان شاالله بچه ت چه ریزه باشه چه درشت،فقط سالم باشه 😍

شاعر میگه برو پست بنویس مگو چیست پست 😂

آره خدا رو شکر واقعا.
ای جانم ماشالا.
منم دو تا خواهرزاده هام چهار کیلو بودن وااای کلا گوشت بودن بعد همزمان بچه یه ابجیم هشت ماهه اومد.یعنی اینا رو کنار هم میخوابوندیم وحشت میکردیم انقدر فیل و فنجون بودن... دو و نیم بود...

آمین آمین ممنون گلم.

چه فکر خوبی دوربین گوشی روشن کنیم از سونو وول خوردن فیلم بگیریم قشنگ میشه
بلاگر جون😢همچین صحنه ای که میگی رو من برای بچه برادرم اتفاق افتاده بود وقتی دیدم مثل یه گوشت بی جون رو دست داداشم بود دیدن صورت داداشم و زن برادرم خیلی برام درد آور بود خدا خیر بده زن برادر بزرگمو با شجاعت برعکسش کرد محکم زد پشتش نفسش بالا اومد الهی فداش شم اون از خنده که ریسه رفته بود نفسش بند اومد خداروشکر که الان سلامته انشاالله خدا حافظ همه نی نی ها و تو دلی ها و بچه هاو مامان بابا ها باشه😌😍
دوست دارم💕

آره.. یادگاری میمونه..


آخی عزیزم چ بد... وای مگه آدم با خنده خفه میشه😧 
تو خونه ی ما هم شجاعت این کارها رو یه آبجیم داره بعدشم من.بنظرم زود میتونم تو بحران خودمو جمع کنم و مسلط شم به اعصابم.

آمین گلم...
قوبون تو بشم.منم😇😍

۲۸ اسفند ۱۰:۴۹ دچــ ــــار
فقط اومدم سلام کنم از پس خوندنش بر نمیام واقعا :)
سال نوتونم مبارک 

خدا قوت پیرمرد :دی

سلام به شما.سال نو شما هم پیشاپیش مبارکا.سال خوبی باشه برای شما و همسر محترم.

ووووای بلاگر چه وحشتناک
والامنم که مامان دوتا بچه ام با دیدن همچین صحنه ای هول میکنم و پس میوفتم. بازتو خوب جمع و جورکردی خودتو والا
الهی هیچ بچه ای هیچ وقت هیچ جای دنیا مریض نباشه... ای خداااا
راستی نمره ت خوبه کهههه عسلکککک... ماشالا
😘😘😘😘

عه خوب نیست ادم خیلی دست و پاشو گم کنه..  

خوبیش که بد نیس .اختلافم با نفر اول زیاد شد ناناحت شدم

سلام عزیزم...هرکارمیکنم ادرس وبت تو وبلاگم ثبت نمیشه...😐😐
دوس دارم باهم دوس شیم...
بچه منم با وزن کم بدنیا اومد...2800...دکترم گفت 3_4هفته بچه تغدیه نشده...وقتی دنیا اومد خیلی کبود بود اما شکرخدا اتفاقی نیفتاد اینو گفتم ک بدونی درست میگی بچت ریزنقشه مث بچه من...الان 7ماهشه اما خیلی کوچیکه...
انشالله بسلامتی زایمان کنی عزیزم...دوس داشتی ب وبم سربزن...😙

عزیز دلم بلاگفا و بیان با هم سر سازگاری ندارن :)


فدات شم حتما یادم میمونه در اسرع وقت بهت سر بزنم.

ووویی جوننننم... عه وا برا چی نباید تغذیه شده باشه !  عجب مرسی گلم که گفتی...

فدات شم :*

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان