سلام :)
پنجشنبه شب عجیبی بود...
از اونجا که همسر دیگه جمعه اش صبح زودی نبود ساعت خواب رو سخت نگرفتیم.فیلم نگاه کردیم و خوراکی خوردیم و دیگه وقتی همسر رخت خواب ها رو آورد فقط یه نور اندک گذاشتیم که بتونیم به شکم من زل بزنیم.
پسرم مثل ماهی شده بود.از این سمت به اون سمت وول میخورد و یه چیز جدید جالبی که این روزها زیاد شاهدش هستم ضربه زدن از دو نقطه ی کاملا متفاوت به طور همزمانه که نشون میده یکیش جای دستشه یکیش جای پاهای کوچولوش...
خوب حداقل بیست دقیقه بی وقفه نگاهش کردیم و قربونش رفتیم و بهش گفتیم چقدر عاشقشیم و شکر گزار بودنش و باباش از طرف من و خواهرام که سفارش کرده بودن کلی بوس بوسیش کرد.
دیگه خواستیم بخوابیم و پتو رومون کشیدیم و منم دستم از اون زیر رو دلم بود و همچنان داشتم برای پسری ذوق میکردم و هی میگفتم مامان جان دیگه وقت خوابه که یک آن چنان دردی پیچید سمت راست دلم که واقعا با صدای بلند و ناخواسته آه کشیدم.
همسر گفت چی شدی؟ که چون فقط یه لحظه بود گفتم هیچی و بوسه ی شب بخیری...
چند لحظه بعد دوباره درد... و صدایی که اصلا تحت کنترلم نبود ولی بلند از نهادم بیرون میومد...
دیگه همسر نگران شد و اول کمک کرد پوزیشنمو عوض کنم.بالشهای دور و برم رو درست کرد اما باز میومد و میرفت اون درد زیادِ عجیب :(
اول به ذهنم رسید حواسم به تایمش باشه که خدای نکرده تو بازه ی زمانی منظمی نباشه که نبود.بعد گفتم شاید اون انقباضات تمرینی براکستون هیگز باشه که باز تو ذهنم خطش زدم چون اونا قرار نیست درد داشته باشن و دیگه شوهرم میگفت ببرمت دکتر که بعد نیم ساعت و مجموعا هفت هشت تا از اون انقباض و دردها دیگه چیزی حس نکردم و در حالی که صدای همسر بیخ گوشم بود که عزیزای من خدا برام حفظتون کنه طاقت ندارم بلایی سرتون بیاد و آهنگ خوب صداش خوابم برد...
جمعه رو با وجود اینکه از ده صبح بیدار بودیم اما تا دو ساعت بعدش تو رخت خواب موندیم و حرف زدیم.با هم دیگه و با تو دلی..
و بعدش تا همسر دست و روشو بشوره من صبحانه رو چیدم و خدا رو شکر کردم بعد سه هفته باز میتونم کنارش بشینم و اولین لقمه ی صبحانمو از دستش بگیرم.
دیگه بعدش نشستیم و همسر اخبار خوند و کلیپ نگاه کرد و بازی کرد منم مشغول بافتن ژاکت شدم.پشت و جلوها رو از زیر بغل تا یقه رسوندم و یه آستین کامل و یه دونه هم نصفه بافتم.
کلا روز خوبی داشتیم و تا شب از اینهمه ساعت طولانی بودنش لذت بردم و شب که داشت میرفت دلتنگ بودم.اما خوب زندگی در جریانه دیگه...همسر رفت و منم به زندگیم ادامه دادم :)
قشنگ قبل رفتنش هم یه کیک عالی درست کردم.یعنی همون کیک قابلمه ای رو اینبار با شیر.
حسم خیلی غریبه. گاهی دلم میخواد زودتر ببینم تو دلی جانم کنارمه و براش بمیرم و زنده بشم و از لپ و دست و پاهاش بوسه ها بگیرم و لمسش کنم و بو بکشمش...
گاهی هم دلم میخواد این بارداری طولانی تر شه و از این وول خوردناش و اینکه هم هست و هم نیست و این آپشن به من آزادی هایی داده مثلا تو بیرون رفتن و اینها, لذت ببرم...
پسرم مردِ تنهای شبه رسما با این شب بیداری هاش...
حدود یک هفته است که نمیدونم مثانه ام کوچیکتر شده یا حجم ادرارم بیشتر؟ بخاطر اینکه در طول شب تا صبح خیلی بیدار میشم و تلو تلو خوران یه چشم بسته یه چشم باز خودم رو میرسونم دستشویی ...
بعد تقریبا تو تمام تایم هایی که بیدار میشم جوجه در حال وول خوردنه.
به همسر میگم نکنه ریتم خوابش کلا این مدلیه و قراره دنیا که اومد کلا شب بیدار باشه؟
همینا دیگه...
فردا کلاس زبانمه و تکلیفاشو گذاشتم برای همون فردا.معلمم هم دستور کیک رو خواسته بود و باید با خط خوش و خیلی دلبر براش بنویسم و ببرم.
آهان اینو بگم...
دوستای قشنگم من نمیدونم چرا گاهی یه سری نظرات خصوصی از دستم در میرن و اصلا نمیبینمشون؟ یعنی همیشه این مشکلو دارم.
امشب داشتم تو کامنتهای خصوصی دنبال یه آدرس میگشتم که چشمم به چند تا کامنت خورد.مثلا یکی گفته بود با هم دوست باشیم و آدرس و رمز گذاشته بود.یکی یه موارد بارداری بهم گفته بود.یکی کلی لطف و محبت به تو دلی کرده بود و چند تای دیگه ....
منو ببخشید اگه انقدر دیر خوندم. اگه نیومدم حتی جواب یه سری سوال ها رو تو وبتون بدم به موقع و بیات شد.ممنونم از محبتاتون.
چه اینجا چه اینستا قدر محبت هاتون و انرژی های مثبتتون رو میدونم :)
۹ بهمن ۹۵