هفت نوشت :)

سلام دوست جان های خودم 


خوب و خوش و به قول مامانم شنگول و منگول و حبه ی انگور باشید ان شاالله 

خوب جانم براتون بگه که تو خیلی از باورها 7 عدد مقدس و خوش یمنی میباشه.امروز هم من دیگه ششمین ماه رو تموم کردم و قدم به ماه هفتم بارداریم میذارم,در حالی که گذرِ تند تندِ روزها عجیـــــــــب برام باور نکردنیه و دلم میخواد این لحظه های خوب کش بیان...

این شبا دستمو میذارم رو دلم و بی حرکت میشم... 

صداش میزنم جوجه؟؟؟ مامانی؟؟؟ شیر پسرم؟؟؟ بعد یه چیزی زیر دستام وول میخوره,ضربه میزنه و من خوشبخت ترین و شکرگزار ترین زن روی زمین میشم...

خیلی برام با عظمته درک اینکه وای خدای من! واقعا یه موجود زنده تو وجودمه.خیلی شبا لحظه ی شکر گزاری و گفتنِ خدایا عاشقتم عاشقتم عاااشقتم بخاطر این نعمت , اشکام چکیدن و از اونجا که میدونم اونقدری بنده ی درست درمونِ صالحی نبودم در طول زندگیم ولی باز این شادی بزرگ به قلبم سرازیر شده, بیشتر احساساتی میشم و شکرشو به جا میارم 

از شنبه بگم که کلاس زبان رو رفتم.بازم تنها و فرفر نیومد.چون کارش طول کشید.و اینجوری شد که کلاس بافتنی هم کنسل شد و ژاکتِ قند عسلم پروسه اش دیگه خیلی طولانی شد.

یکشنبه اینا بود که شروع کردم یه سریال دیدن.البته خیلی ها شنیدید اسمشو و اصلا هم جدید نیست اما چون من قبلا از ماهواره میدیدم و یهو شبکه اش غیب شد همیشه دوست داشتم باز ببینمش.

زنان خانه دار سرسخت!

خوب اولش که دیدم کلا زیر نویس نداره خورد تو ذوقم.راستش همیشه میدونستم کارآمدترین نوعِ فیلم زبان اصلی دیدن ,که زبان رو تقویت کنه ,اینه که بدون زیرنویس ببینی.حالا اگه خیلی اصرار داشتی دیگه با زیر نویس انگلیسی ببینی و کلا فارسی دیدن اونقدری آموزشی نیست.

اما خوب هیچوقت فکر نمیکردم بخوام یه سریال چندین فصلی رو اینجوری ببینم و انقدرم باهاش خوب ارتباط بگیرم :)


خلاصه که سخت مشغول اینم این چند روزه.

دوشنبه هم کلاس زبان رو رفتم و باز بافتنیه قسمت نشد.

سه شنبه هم که هیچ... چهارشنبه بازم فرفر نیومد و تنها بودم.

نمره ی فعالیت کلاسیمو داد 9.5 از ده و خوب از اونجا که میدونم کلا این معلم ده تو کارش نیست راضی هستم

بعد چهارشنبه پستای اینستای دوستان رو میدیدم.

آیدا یه قورمه سبزی گذاشته بود.

از ذهنم رد شد بزودی درستش کنم و یه دل سیر بخورم این عزیز دل مورد علاقه رو پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/بعد چی شد؟ فرفر زنگ زد.

گفت با آژانس برات قورمه سبزی فرستادم برو پایین تحویلش بگیر  خوب آخه من شرمنده شدم واقعا...

کلی جیگرشو از پشت تلفن گاز زدم و قربونش رفتم و از اونجا که شاممو تا خرخره خورده بودم یعنی به حدی که همسر عجیب نگاهم میکرد میگفت چرا انقدر میخوری؟؟؟ پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/ دیگه قابلمه ی قورمه رو تا سرد بشه گذاشتم جلو روم و بو کشیدمش تا قبل خواب.هیچ رقمه جا نداشتم 

یه چیز جالبی که تو بارداریم تجربه کردم بی جواب نموندن هوس کردنهامه...

خوب همه میدونید من تو ویارم تف خودمم به زور قورت میدادم چه برسه دلم چیزی بخواد اما یه چیزی که واقها از ته دلم میخواستم تمشک بود... اولش به همسر گفتم.رفت همه ی میوه فروشی ها رو گشت و خوب اصلا دور از انتظار نبود که اینجا پیدا نشه اونم وقتی تو شمال دیگه فصلش داشت تموم میشد... خلاصه یه حالی بودم.از شدت هوس تمشک دلمو به میوه های قرمز دیگه خوش میکردم.جالبیش به این بود وقتی داشتم اذیت میشدم دیگه هرشب تو خواب میدیدم یکی یه سطل تمشک بهم میده و من میخورم و لذت میبرم.واقعا وقتی بیدار میشدم اون هوسه یه مقدار فروکش کرده بود تا یهو باز در طول روز میومد تو سرم.تا مامان طفلونکیم پاشد این همه راه اومد که برام تمشک بیاره ^_^

بعد اون هیچوقت چیزی رو با اون شدت نخواستم اما خوب باز یه هوساسس میکردم.خوب جالبیش به یه جوری رسیدنش بود.مثلا یهو میرفتم خونه آبجی میدیدم همونو داره.یا فرفر میاورد.یا آبجی میاورد.یا همسر میخرید و یهو از در میومد تو میگفت بیا ببین چی خریدم برات و میدیدم وای این همونه که تو بازار چند روز پیش دیده بودم و بعدش از ذهنم گذشته بود چقدر دوست دارم بخورمش :)

خلاصه کلید اسراری بوده تا اینجای بارداریم که اون سرش نا پیدا ^___^


امروز هر چی کار داشتم انداختم پشت گوش و کلا فصل اول سریاله تموم شد :|

دیگه همسر بعد باشگاهش زنگ زد گفت بریم بیرون بچرخیم؟ که خوب من اصلا آمادگی نداشتم. گفتم فقط بیا بریم میوه بخریم.

دیگه اومد دنبالم و منم یه بافت گرم پوشیدم و پالتوی گشنگم رو که دیگه دکمه اش بسته نمیشه و رفتیم پایین...

نصفه ی راه حس میکردم آهنگ جونی جونوم گذاشتن و باید بلرزونم دیگه.همونجا وایسادم گفتم وای من نمیتونم.خیلی سردهاین شد که همسر کلی بهم خندید و باز برگشتیم خونه من لباس خیلی گرم پوشیدم و باز راه افتادیم...

از میوه فروشی برمیگشتیم که ماشین فرفر ظاهر شد و گفتم عه شوهر بدو برو قابلمشو بیار و غصه خوردم که چرا زود اومده و قابلمه خالیه.یهو دیدم خانوم با یه قابلمه دیگه پیاده شد :| 

باقالی قاتوق درست کرده بود :)

خونه که رفت بهش پیام دادم باز کلی تشکر و اینا .خوب آخه به من میگه کاش سر کار نمیرفتم یه کم هواتو داشتم تو این دوران .خوب من جیگرشو گاز نزنم آخه؟؟؟؟

راستش این هفته کلا از دست آبجیم خیلی عصبانی بودم..

بیشتر از دو هفته است که اصلا نه زنگی نه پیامی نه حالی نه سر زدنی :(

یه روز درمیون پسرش رو باشگاه نزدیک خونمون میذاره .ماشین زیر پاشه.بعد مسیر کلاس زبان من و کلاس پسرش و ساعتمون یکیه.خونشونم که دو تا کوچه اونورتره.نه میپرسه چجوری میری.نه چجوری میای؟ خیلی ازش دلم میگیره گاهی.

باز هی میگم بلاگر جااان! توقع ممنوع !

پری روز واقعا عصبانی بهش زنگ زدم.تا گوشی رو برداشت میگه معلومه تو کجایی؟؟؟؟؟

یعنی واقعا هنگ کردم.گفتم خیلی رو داری بخدا :) 

میگه یه روز بهت زنگ زدم برنداشتی .میگم خوب تو میدونی من ممکنه کلاس باشم یا هر جا.تلفن خونه هم شماره نمیندازه.خوب نمیشد یه پیامی بدی؟ یه زنگ به گوشیم بزنی؟

اصلا چی بگم :(

آهان اینو یادم رفت بگم که از کمبود محبت خواهرانه دلم شدیدا هوای خانواده و شمال کرده بود و چند روزی رو با حال دیوانگی و غم و دلتنگی گذروندم.به سرم زد بعد امتحان فاینال با اتوبوس برم بی خبر.

بعد به آخرین باری که با اتوبوس رفتم و اصلا فکر نمیکردم چشمم صبح فرداشو ببینه انقدر خطرناک بود که دیدم من تو موقعیت ریسک نیستم...

با آبجی شمالم که حرف میزدم اینا رو داشتم میگفتم که گفت اصلا غصه نخور من شوهرمو میفرستم دنبالت...

خوب آیا من نباید بال درمیاوردم؟؟؟

دیگه قرار شد اگه دکترم اجازه داد چهارشنبه ی هفته ی آینده با همسر آبجی بریم شمال یه ده روزی بمونم 

حالا یکشنبه نوبت دکترمه و دیگه رفتنم بستگی به جوجه داره دیگه ... هر چی خیره همون بشه :)

شنبه هم که فاینال زبانمه و فردا باید بخونم حسابی :)


هوووم چه خوب شد تنبلی رو کنار گذاشتم و نوشتم.بدو ام برم بخوابم دیگه...


+بچه ها مرسی که آدرس ماری رو بهم دادید :)

۱۵ بهمن ۰۲:۵۱ محمد روشنیان
سلامت باشید و فرزندتون هم سلامت باشن

آمین...

ممنون از دعای خیرتون :)
شما هم در پناه خدا باشید :)

۱۵ بهمن ۰۵:۵۳ یا فاطمة الزهراء
آخ که من چقدر این فرفر رو ندید دوست دارم :) 
کلی با اون قسمت آهنگ جونی جونم خندیدم عاااالی ای تو
ان شاء اللّه میری شمال :)
منم منتظرم هوا گرم شه بیام اون وری :دی البته ضربتی :)) این سری دیگه گول نمیخورم بمونم و زحمت بدم

حالا میبینیش دفعه ی دیگه :)


واقعا تو سرما میاد تو سرم :)

آمین.

دیووونه. این چه حرفیه. من هفته ی پیش میخواستم بهت بگم بیا واقعا آمادگیشو نداشتم. اما تا قبل عید یه بار میگم بیای :)

الهی به حق تمام مقدسات این دوران رو با تماااام شیرینی هاش و با سلامتی بگذرونی و قند عسلت سالم و صالح باشه.
اصلا چیز عجیبی نیست که هر چی دلت میخواد بهت میرسه. این از رزق و روزی قند عسلته.  خدا انقدر بزرگه که حتا هنوز دنیا نیومده رزقش رو میرسونه. و ما تو شهرمون میگیم رزق بچه ات بازه. یعنی زیاده.
چقدر دوست خوبیه.. :) مطمینم تو هم براش جبران میکنی بعدا
شاید ابجیت ناراحتی چیزی داشته تو زندگی خودش و درگیر بوده. خودت رو ناراحت نکن

آمین . ممنون گلم...

عه جدی عجیب نیس؟ ولی باحال هست :) 

تلاشمو میکنم :)

نه بابا بی خیاله کلا :)

سلام عزیزم 
بلاگر چقد زود گذشت باورم نمیشه رسیدی ب هفت ماه دو روز دیگه میای میگی نی نی ام رو پامه و داره لالا میکنه :)
ای جان چ دوست مهربونی اخه ادم اینطوری واقعا نمیدونه چجوری جبران کنه ک :)
عزیزم ب قول خودت توقع ممنوع 
سلامت باشی همیشه 

سلام گلم.


مگه من ننو ام بذارم رو پام؟ اون قدیم بود بابا :) من خودم یادمه تا پنج سالگی رو پا میخوابیدم. یعنی مامانم هربار میگفت دیگه اندازه خرس شدی پاهاتو باید بذارم رو سرم انقدر درازی خخخ

آره واقعا :)

هععععی باشه :)

فدای تو بشم.

سلام به خانم خوشکل به مامان مهربون به دوست عزیزم
وای به خدا باورش سخته از کجا شد هفت ماه دیروز تو چهارماه بود واقعا تعجبیدم واقعا زمان زود می گزره این فندقم زود می یاد پیشمون
وای خدایا شکرت چه حس قشنگیه
واییی تمشک حق داری دلت بخواد چون اون فندق چیزای ترش دوست داره
مثل یکی از معلم های ما اونم به زور بیست نمی ده فکر کنم باهاش مشکل دارن
می خوام بدونم چه حسیه یک بچه تو شکمته وبزرگ می شه می خوام حستو بدونم برام بگو

ووویی ^___^ سلام به روی ماهت گلم...


آره والا.. قافله ی عمر و این حرفاست دیگه..

من یه بار از معلمم پرسیدم دلیلشو و خیلی به نظرم غیر قابل قبول بود :| دیگه چونه نزدم.

آقا من تلاشمو کردم تو پست همه ی حسمو بگم دیگه نمیدونم چی بگم :)
خیلی خوبه خوب.خیلی :)

مگه دوست به این خوبی تو دنیای ما وجود داره؟؟ فکرکنم دوست نیس،فرشته س،خدا برات فرستاده ... بیا اینم کلید اسرار پارت ۲ 😂 
والا من که‌ دوست به این خوبی در طول عمرم ندیدم!
خدا برات نگهش داره 😊
اومممم حالا بری اونور دلت برای اینور تنگ میشه! برای شوهرت
آخی بسلامتی رفتی تو ماه ۷،قصد نداری عکس بذاری اینجا؟😤

آره دیگه. اصلا من مینویسمش که همه ببینن هنوزم هست :) هنوزم میشه چوب نکرد تو آستین دیگران :)

خخخ کلید اسرار رو خوب اومدی..

ممنون گلم. امیدوارم بهترین آدما سر راهت قرار بگیرن...
آره خوب دلم تنگ میشه اما وقتی برگردم با انرژی برمیگردم...

اتفاقا پری روزا تو اینستا گذاشتم بچه ها دیدن. چشم اینجا هم میذارم به زودی :)

سلام عزیز دلم...خوبی..تو دلی جان خوبه...از طرف من هم جیگر دوستتو گاز بزن...حتما خودت انقدر خوبی که دوستت انقدر خوبه...
من همیشه تصمیم میگیرم فیلم زبان اصلی ببینم بعد هی میبینم از بس نمیفهمم وسطش میخابم..هنوز یه فصل هم نتونستم ببینم..

سلام نفس جان:)

ما خوبیم عزیزم شکر.. ایشالا تو هم خوب باشی.
عزیززم چشم ^_^ 
یعنی زبانت خوبه و نمیفهمی؟ یا کلا با زیر نویس هم ارتباط نمیگیری؟ مثلا شوهر من از فیلمای زیر نویس هم خوشش نمیاد چون تا بیاد بخونه صحنه ی بعدی و زیر نویس بعدی اما من تند خوانم ^_^

وااااای زنان خانه دارواز کدوم سایت گرفتی ؟من میخوامش. وااای قبلا میدادش. پنج سال پیش. من عاشقش بودم. شبا ساعت یازده دوازده بود فکر کنم. ووووای هول شدم اصلا... عاشق بازیگراشم مخصوصا اون زنه که مدله بعد به شوهرش خیانت میکنه خخخخخ. نه خیانتشو دوست داشته باشم خدای نکرده. نه. بازیگرشو. اسمشم نمیدونم.
برم بقیه پستو بخونم
سلام بلاگر جان خوبی؟ وای اونجا که گفتی دستمو میذارم صداش میزنم میاد عالی بود. من مجردم و نمیدونم چرا تو ذهنم همیشه این بود که باردار نمیشم و اگر بخوام بچه ای رو بزرگ کنم کلی بچه ی بی سرپرست هستند و میشه زندگی اون ها رو درست کرد بجای اینکه یک نفر دیگرو به دنیا آورد. ولی الان چند ماهه به حدی دلم بچه میخواد که اگر ازدواج کرده بودم بدون شک باردار میشدم در این حد یعنی. گیفای تلگرام رو با چنان لذتی نگاه میکنم بچه اند که میخوام بخورم بچه هرو. خلاصه که اینطوری. 
ببین جانم ما ماهواره ندارم معادل فارسیش رو نمیدونم اما اگر اون همون دسپریت هوس وایوزه پیشنهاد میکنم نبینیش. میدونی سریال فوق العاده اییه من شخصا ازش درس زندگی میگرفتم به نظرم نکات معرکه ای داره اما از یه جا به بعد باهاش گریه میکردم. البته من کلا خیلی حساسم و خودم رو جای آدم ها میذارم. اما حالا گفتم بدونی اگر تو هم حساسی حالا فعلا نبینیش‌. در عوض پیشنهاد میکنم اگر فرندز رو ندیدی ببینی و قاه قاه از ته دل باهاش بخندی. خودم فرندز رو تموم کردم الان هو آی مت یور مادر میبینم اونم خوبه اما فرندز خیلی بهتره. خلاصه که همینا. خوش باشی جانم :*

سلام عزیزم.

میفهمم . راستش منم همیشه دوست داشتم اولین بچمو به سرپرستی بگیرم اما هیچ وقت فکر نمیکردم به اینکه خودم نمیخوام باردار شم.فکر کنم از ازل عاشق این روزها بودم.

اوخی :) 

آره خود خودشه :) عه جدی غم انگیز میشه؟ فرندز رو ندارم اینو تموم کردم احتمالا بیابم و ببینمش :) منم احساسی ام اما خوب دیگه شروع کردمش حیفه الان فصل دومشم.

ای جان  دل اصلا
هوسات تو حلقم یه جا. به خدااگه نزدیکم بودی هرچی میخوردم برات میاوردم جدای هوس های بارداریت. من آخه دو سه سالیه درگیر این بی مهری های خانوادگی ام... در جریانی که. بعد قششششنگ درکت میکنم. حالااین که خواهره... من مامانم اینجوری شده چند ساله 😢بدیشم اینه که میدونم آدم بیخیالی نیست. اماهمه ی این خیالاتش رفته واسه دوستش که همکارشه. شده به من حتی سه چهاروزم زنگ نزنه. حتی مثلا یک ماه و نیم دوماه باشه که سرنزنه بااینکه خونه هامون ده دقیقه فاصله ست ازهم. اما اون دوستشو... از ظهر تا 9شب باهم سرکارن هیچی. صبح هایااون خونه مامانه یامامان اونجاست مامانم یه ظرف لعابی داره هررررغذایی که درست کنه موقع کشیدن تو دیس اول واسه اون ظرفه رو پرمیکنه بعد میکشه میاره سر سفره. هرغذایی ها. بی اغراق!
یعنی دلم میگیره... ازاین ندیدن ها... بی مهری ها...
قبل تر ها مامانم اینجوری نبود. نمیگم همش خونه مابود نه... اما!! اصلا هیچی. والامن کامنتام همه دوخط سه خطه نمیدونم چرااین کاریزمات منو میگیره اونم به این شدت دختر! واسه تو انقدر کامنتام طولانی میشه آخه خخخخ بوووس

^_^

ووویی فدات شم دیگه ^_^ خیلی با محبتی ممنونم ازت.

آی آرزو جونم یادمه قبلا بهم گفته بودی :( خیلی سخته میفهمم. آبجی من جز بچه هاش درگیری دیگه ای نداره کلا نسبت به کلِ اعضای خانواده دل بزرگتری داره و بی خیال تره.

خیلی خوبه همین فرمونو برو جلو :)

۱۶ بهمن ۰۸:۲۶ سارینا2
سلام
خوبی؟
بلاگر مهمانها قراره بالاخره فردا برن
دیروز رفته بودیم بیرون
انقدر این خواهرشوهره لوس بازی درآورد که حد نداشت

تحملش کار من نیست
خدا کنه دیگه توی چنین موقعیتی قرار نگیرم
اصلا تصور می کنی رفتارش نسبت به شوهر من جوریه که اگه کسی از بیرون ببینه و ندونه اینا خواهر برادرن پیش خودش میگه این دختره چقدر داره لوس بازی درمیاره که این آقاهه رو تور بزنه
چقدر دلم میخواد به شوهرم بگم که قدرت تحمل این رفتارهای این خواهرشو ندارم
ولی میدونم نظرش این هست که من چقدر بچه گانه فکر می کنم
خدا شفاش بده این لوس ننر رو

بلاگر اگر عید میری شمال دیگه الان نری بهتره که
میشه دو بار پشت هم
برای بارداریت میگم وگرنه هرچی آدم بره که ضرر نمی کنه

دعا کن این دو روز هم بگذره و من دیوانه نشده باشم

سلام سارینا.

واااای خوش خبر باشی دختر :)

اه اه حالم بهم خورد که خخخ

نه عزیز دیگه برای عید نمیرم.یعنی برنامه ی رفتن ندارم فکر کنم اون موقع خیلی سنگین میشم.

ووویی بابا تو خیلی قوی هستی نگران نباش این دو روزم دوام میاری .من اگه بودم الان خواهر شوهره رو سیاه و کبود کرده بودم.واقعا با تمام صبرم تحمل این جریانات رو ندارم >_<

۱۶ بهمن ۱۱:۰۲ دچــ ــــار
شکرشو به جا میارم  اینجوریه؟ :))
+مامان طفلونکیم!! :)

+ خوش آمدید به ماه 7 :) عنوان قشنگ بود

چی شد؟؟  نفهمیدم که :|


زنده باشید :)

سلاااام ب عزیزدلم و گل پسرمون :**

الهی حالت خوب باشه عزیزجانم

ای جانم چه دوست گل و خانمی داری دمش گرم دستش درد نکنه ک انقدر بفکره
ان شاالله ک مشکلی هم نیست و دکتر اجازه ی سفر و میده و میری پیش مامان :) فقط هوا خیلی سرده عزیزم خیلی خیلی مواظب خودت باش ک خدای نکرده سرما نخوری

مواظب خودت باش گلم..میبوسمت :*

سلام به روی ماهت :)


خوبم خدا رو شکر ممنون :)

آره یه دونه است ^_^
آمین :) چشم چشم :)

منم میبوسمت عزیزم :)

ایشالا جوجه باهات همکاری میکنه بری شمال.وااای واقعا خوراکی های نطلبیده مرااااده خیلیییی حااااال میده.
ایشالا برا فاینالم اولین نمره رو میگیری
ژاکت جوجه تموم شد عکسشو اینجا بذار ما هم ببینیم.
من اصلن فیلم خارجکی نمیتونم ببینم حالیم نمیشه حرص میخورم خخخخخخ

آمین :)

اوهوم خیلی :)
وای خدا از دهنت بشنوه امتحان خیلی سخت بود...
چشم حتما میذارم..

:)

۱۶ بهمن ۲۲:۳۴ مامان دخترم
خسته نباشی از امتحان☺
اتفاقا چندوقت بود میخواستم ازت بپرسم از ابجیت چرا خبری نیست!
اکشال نداره...
ب دل نگیر...

میگم باز خوبه اونایی ک هوس میکردی میرسید بهتااااا 😊

عاقا من فکر میکردم کامنت گذاشتم برات خخخخ

توی این هوای خیلی سرد حسابی خودتو بپوشون عزیزم

مرسی گلم.


باشه دیگه گذشت...

آره خدا رو شکر :)

چشم ممنون گلم.

۱۷ بهمن ۰۹:۱۳ ستاره عبدالمیری
سلام بلاگر جان خوبی جوجه خوبه 
خوب وول می خوره یا ارومه
اولا گله دارم که بهم سر نمی زنی دوما این حالت تو زمانه بارداریم برای من پیش میومد که هوسهام و تو خواب بخورم 
اخه هوسهای بارداری دیوونه وار هستن 
سوما تو این دور و زمونه نمی تونی از کسی انتظاری داشته باشی پس برادری کن و برادری مخواه 
والا ما همه تویه یک شهریم باید من به تکتکشون زنگ بزنم و حال و احوال بپرسم و گرنه نمی فهمن که مردم یا زندمبعضی وقتها دوستها بیشتر به داد ادم میرسن و خدا رو شکر تو یک دوست خوب داری 
بازهم برات ارزوی تمام خوبیها و مهربونیها رو دارم

سلام عزیزم ممنون ما خوبیم.

شبا خیلی وول میخوره :) روزا آرومه.

عزیزززم . ستاره جون همه ی بچه هایی که اینجا دوستای منن دیگه با این جریان کنار اومدن که من خیلی مرتب سر نمیزنم .شما هم به دل نگیر ازم. واقعا نمیتونم همیشه. فکر کن من هفتاد تا وبلاگ رو دنبال کردم مثلا.هر بار که لپ تاپ روشن میکنم نهایتا شش هفت تا بخونم دیگه وقت نمیکنم بخدا همیشه پا به پای همه پیش برم.

چه باحال :)
درسته.چی بگم.. یه ذره غم انگیزه برام...

خوب من اصلا اونجور اخلاقی ندارم. من اگه دو بار به مامانم زنگ بزنم و ببینم اون اصلا یه بار حال منو نمیپرسه یه مدت تو تلفن هام وقفه میندازم دفعه ی بعد زنگ زدم بهش میگم حرف دلمو.
فدای تو بشم ممنون.

اول بگم عکستو دیدم تو اینستا
خیلی خوشگل و مامانی گردالی شده شکمت^_^

چرا هفت عدد مقدسیه؟!
جدی چیقد زود ماه هفتم رسیدا
دیرو بود انگار میگفتی میخوام تا تولد همسر صبر کنم بعد بهش بگم
خیلی روزا تند میرن و میان خو
قبول نیس
ما از جوونیمون هیچی نمیفهمیم خو:|

کلا که حاجت شکم رو خدا زود برآورده میکنه
بعدم اگه اون طرف یه خانوم تودلی دار باشه که اصن مگه خدا دلش میاد نفرسته واسش^_^
کائنات رو بسیج میکنه که هوسش رو زود برسونند بهش دیگه:)

وای با اتوبوس نـــــع!
خدا شوهرآبجیتو خیر بده
به سلامت بری و بیای
دلم تنگ میشه واستون:*

زودتر پست بعدی رو بذار لدفا:دی

عزیززززم مرسی :)


نمیدونم :|
آره واقعا :) 

اوخی قربون خدا بشم خوب :)

واقعا خدا خیرشون بده :)
حالا که نرفتم این هفته جاده ها خطری هستن انگار ببینم تا هفته بعد چطور میشه.

من فکر میکنم این فرفر هم یه کم توقعت رو از خواهرت زیاد کرده باشه
همیشه دلخوری و دلگیری ما از آدم ها به خاطر اینه که نمی تونیم اون آدم رو درک کنیم اگر خواهرت رو درک کنی نه دیگه ازش توقع داری نه ازش دلگیر میشی
هرچقدر هم بیخیال باشه دیگه یه قدم دنبال تو اومدن و سراغت رو گرفتن خیال نمیخواد اما من تقریبا مطمئنم خواهرت حتی پسرش رو خیلی به زور می بره کلاس حتی حال و حوصله نداره به خودش تو آینه نگاه کنه چه برسه که سراغ تو رو بگیره
و تا وقتی به اندازهء اون بی حوصله نباشی نمی تونی درک کنی که چطور حتی دستش به سمت تلفن نمیره تا یه حالی از تو بپرسه
و همهء کارهایی که میکنه از سر اجبار هست
به هرحال خدا به جای اون برای تو فرفر رو فرستاده تا نبودنش در مواقعی که باید باشه تو رو اذیت نکنه به این قسمت ماجرا فکر کن
و فکر کن به امثال من که نه خواهر رو داشتم نه فرفر نه مامانم تو اون دوران و حتی نه اجازهء سفر و غصهء غربت که خیلی زیاد بهم هجوم آورده بود

آره کتمان نمیکنم نسیم. هم فرفر هم رفتار خواهرای شمالم نسبت به هم... اونا هم اندازه فرفر برای هم مایه میذارن.

خوب واقعا نمیدونم چیشو درک کنم نسیم . نمیتونم بیخیالیشو نسبت به خانواده درک کنم. البته زنگ زدم باهاش حرف زدم و اینا رو بهش گفتم ولی خوب عکس العملش برام عجیب بود. تمام اون دو سه هفته میگفت  یه بار زنگ زدم خونه جواب ندادی. خوب هم میدونه من کلاس میرم هم میدونه تلفن خونه من شماره نمیندازه...  هم شاید من مرده بودم اصن :|
آبجیم اونجوری نیس بی حال باشه. زبر و زرنگه خیلی زیاد. ولی خوب بخاطر تربیت خاص بچه ها با وجود اینکه بزرگن هنوز همونطور که گفتی مسئولیتهای عجیبی ازشون به دوش آبجیمه :(
آره متوجه ام چی میگی... شایدم اینطوره :(

راست میگی باز خدا رو شکر... 

۱۸ بهمن ۱۲:۰۶ سارینا2

سلام

خوبی بلاگر؟

کجاهایی؟

بلاگر پروژه مهمان دیشب به اتمام رسید

دیگه کم مونده بود کارم به نذر و نیاز بکشه


من با شوهرم راجع به مسایلی که ناراحتم کرده بود صحبت کردم و اون هم موضع گرفت و مثل همون حدسی که میزدم گفت حساسیت و حسادت هست و منطقی نیست حرفهات

و البته گفت خواهرم غیر نرمال هست و من دفاعی ندارم ازش بکنم ولی تو هم اونو بچه ببین و بیخود بهش حساس نشو


خوب جدیدا سن بچه بودن به 24 سال ارتقا پیدا کرده بلاگر


خلاصه علی رغم همه این صحبتها من شخصا راضیم که احساسمو گفتم و خوشحالم و تنهایی و آرامشم برگشت

صبح بچه ام بیدار شده بود و می گفت میرم توی اتاق یاد مادر جون می افتم من هم گفتم هر کسی کار و زندگی داره و باید بره خونش


تازه بچه ام برای تابستون هم دعوتشون کرده حالا نمیدونم چقدر جدی میگیرن


سلام..

وااای خوش خبر باشی دخترررررررر
وای چقدر بده آدم یه جوری رفتار کنه که دیگران از رفتنش خوشحال بشن.به نظرم اگه مختصر مفید و بی آزار میموندن شاید الان تو هم مث پسرت بود حالت و اگه الان شرایط اینجوری شده تقصیر خودشونه واقعا...

خیلی کار خوبی کردی که حرف زدی سارینا.
من کلا فکر میکنم کمتر شوهری هست که جلو گلایه های زنش درمورد خانوادش نخواد دفاعی بکنه و اونا رو خوب جلوه بده.این متهم کردن تو به حسادت اینا جالب نیست اما میتونی با این دید نگاه کنی که خوب اون خانوادشو دوست داره و نسبت بهشون متعصبه پس چشم پوشی میکنم و لذت میبرم که حرف خودمو زدم...

ما به اون بچه ها میگیم خرس گنده ^_^

۱۸ بهمن ۱۵:۱۳ مامان دخترم
عاقا چه عجب کامنتا رو تایید کردی
پاهام تاول زد بسکه رفتمو اومدم.😎
لطفا پست جدیدم بزاااار😆

ببخش عزیزم بخدا اصلا وقت نمیشد بیام وب...


اطاعت امر شد خانووووم :)

۱۸ بهمن ۱۵:۴۰ مامان دخترم
جیگرتووووو
کاش از خدا ی چیز دیگه خواسته بودم😆😆😆😆

:)

چققققققققققددددددددددددددر دلم تنگ شده بود برای اینجااااااااااااا

قوبون تو بشممممم خیلی خوش اومدی :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان