قندِ عسل جان ها سلام
به به از این سه شنبه ای که دیگه داره تموم میشه اما برای من مثل یه وقت اضافی درست درمون بود :)
آخ از کوجای امتحانا بگم که دلم خونه ؟؟ الان خواستم از پنل دانشجوییم لیست نمره ها رو بگیرم بذارم اینجا که همتون با انگشت نشونم بدید هو بکشید که درس عبرت شم برای سایرین اما ارور زد که هم اکنون امکان ورود به سیستم وجود ندارد :|
ولی خوب جا داره بابت تموم شدنشون یه صلوات محمدی ختم کنیم :)
خوب جانم براتون بگه که انقدر امتحان دوشنبه,امتحان دوشنبه کردم که آخرم اینجوری شد...
من خیلی خونده بودم :( یعنی یکشنبه شبش تا چهار صبح بیدار بودم و همچنان میخوندم که صبح دوشنبه برم امتحان بدم.بعد دو تا نمونه سوال داشتم سی سوالی. تو یکیش سه تا غلط داشتم تو یکیش هفت تا که باز برای من قابل قبول بود.اما صبح دوشنبه سر امتحان وای یعنی شروع که کردم هی میدیدم اینو بلد نیستم.بعدی رو بلد نیستم.بعدی؟؟؟ بلد نیستم اینم! چهارمی؟ وای اصلا میخواستم غش کنم.
تو دلی هم هی با پاهای کوچولوش که مادر به قربونشون ^_^ هی میزد میگفت مامان این چه وضعشه ؟؟
از سالن که بیرون اومدم فقط میدونستم صد در صد از سی تا ده تا رو درست زدم اما باقی رو نمیدنم؟ میان ترمم براش ندارم یعنی رسما یا شانس و یا اقبال خدا کنه فردا نتیجش بیاد رو سایت ببینم افتادم یا جَستم دیگه کلا از فکرش بیرون بیام.
رفتم با کارشناس رشته مم صحبت کردم و مرخصی زایمانمم ردیف شد
دیگه الان بعد این فقط مشغول زبان و بافتنی میشم... به این حس سبک شدن احتیاج داشتم واقعا...
آهان زبان هم دیروز میان ترمم بود دیگه...
اصلا دیروز روز من نبود :(
واقعا به نفسم غلبه کرده بودم و بعد امتحان نخوابیدم و خوندم... چون دیشبش همش سه ساعت خوابیده بودم.اما با خودم گفتم به تاپ شدنه می ارزه.حالا ببینم چند میشه نمره ام. من نهایت تلاشمو کردم.اما فعالیت کلاسیمم داد 9 از 10 خوب ظالم برا چی به یه مادر کم میدی؟؟
دیگه اینکه وای چرا سر ماه نمیشه مردیم از بی پولی؟؟؟؟ برای شرکت ها و اقتصاد مملکت و اوضاع کارها دعا کنید بچه ها.. اصلا افتضاحه. یعنی هرکی تو شرکت و کارخونه جات کار میکنه همش با ترس و لرز و نگرانی میگذره زندگیش... شرکت همسر هم این ماه هنوز بن های خرید رو شارژ نکرده. پاداششون رفته رو هوا.و واقعا شرایط سخت شده.
تو چک آپ بعدیم هم فکر کنم باید آزمایشای دیابت رو بدم و لطفا اگه کسی میدونه هزینش چقدره اطلاع بده من آماده باشم...
دیگه دیروز حاضر شدم برم کلاس زبان و وقتی رفتم پایین دیدم یکی همش بوق میزنه برام. دوست کلاس زبانی بود. میگم تو چرا خودتو تو زحمت میندازی میای اینجا؟ میگه تو رو تو این سرما ول کنم خودت بری در حالی که من ماشین زیر پامه و از سر خیابونتون رد میشم؟
میگم خوب تو آژانس من نیستی که من خیلی خجالت میکشم واقعا وقتی انقدر دردسر کسی میشم.دستشو میذاره رو دلم با جوجه حرف میزنه و من تو دلم میگم چقدر خوبه جوجه هم یه خاله پیدا کرده.
برام دو تا گلدون کاکتوس خودش کاشته و آورده.چون بهش گفته بودم خیلی دوست دارم.و یه روز که بوی کیک یزدی مستم کرده بود و رفتیم خریدم برا دوتامون حالا چند روز یه بار از اونا میاره برام و هی میگه تو دوست داری بخور.یه مدت پیش قرار بود یکی از بچه های وب برام از اصفهان گز آردی پست کنه .دلم میخواست.بعد طفلی تو زحمت افتاد اما بسته اش برگشت خورد :( اینا رو براش گفته بودم هفته ی پیش برام یه بسته گز آردی آورده بود.یعنی من داشتم دیوونه میشدم میگفت همکارش رفته اصفهان اینم سفارش کرده گز بیاره ^_^
اصلا یه وضعیتی ^___^
بعد کلاس هم من خیلی دلم برای خواهرزاده ها تنگ شده بود.رفتم خونه ی آبجی.خیلی وقت بود همش اونا نوبتی مریض میشدن و منم از ترس نرفته بودم.فقط دو روز یه بار به آبجیم زنگ میزدم...
دیگه دیداری تازه کردیم و با بچه ها بازی کردم یه ذره.
شب قبل خوابشون رفتم براشون داستان خوندم.دو تایی منو گرفته بودن میگفتن ما عاشششقتیم خاله :) خوب من جیگر شماها رو بخورم اینا شلوغ ترین و سرتق ترین خواهرزاده هامن... از اون بچه هایی هستن که تو تربیت خیلی بهشون ظلم شد و من خیلی غصه شونو خوردم و میخورم.قدرت اینو دارن جفت پا برن رو مغز آدم اما وقتی باهاشون تنها هستم راحت تر کنار میایم.خوب وقتی مامان باباشون نیستن ما یه رابطه ی خیلی دوستانه تر و صمیمانه تری داریم.دیشب دختر آبجی میگفت خاله تو میدونی کافه چیه؟ جونم گفتم آره میدونم.گفت اونجا غذا میدن؟ گفتم نه معمولا خوراکی های دیگه میدن.رفت تو فکر.بهش گفتم دوست داری یه روز ببرمت؟ گفت آره ^_^ بعد فوری رفت به مامانش گفت قراره خاله بیاد دنبالم منو ببره کافه :) این خواهر زادم ورژن جدید ویرانگره :) دو دقیقه براش بسه که یه زندگی رو با نابودی و کثافت یکی کنه :)
بچه تر که بود خیلی خیلی رابطه ی بهتری داشتیم اما خصوصا از وقتی چند بار به مامانش پیله کرد کاش تو خالم بودی و بلاگر مامانم یهو دیگه نمیدونم آبجیم چه تمهیداتی اندیشید یه مدت طولانی بود دخترش اصلا باهام خوب نبود.وقتی مامانش بود اصلا بهم نمیچسبید و جواب محبتامو نمیداد.. دیشب بعد مدتها باز ابراز عشق و علاقشو دیدم...
حالا من چند روزه تلگرامو حذف کردم کلا.خوب من براش چند تا دلیل داشتم.یکی اینکه شمارم دست غریبه های زیادی هست.مثلا پستچیمون انقدر که من خرید اینترنتی کردم یا بسته پستی داشتم دیگه شمارمو زده تو گوشیش برای وقتایی که نیستم که برگشت نزنه.یا هر جا میرم فرمی پر میکنم.یا بچه های دانشگاه.یا مثلا خیلی های دیگه... بعد اصلا لزومی نمیدیدم همه ی اینها مثلا یهو بیان تلگرام عکس های منم رصد کنن :|
دلیل بعدیم وقتی بود که ازم میدزدید.. خوب من جنبه ام از وقتی اچ تی سی دلبر دار شدم خیلی کم شد و مدام دستم بود.
دلیل بعدی سلامت تو دلی بود.چند روز پیش فکر کردم من اینهمه زحمت میکشیدم سه ماه اول مودم رو مرتب خاموش میکردم یا گوشی دست نمیگرفتم بعد الان دارم برعکس عمل میکنم.بعد خوب هر بار مودم رو روشن میکردم چندتا پیام داشتم تلگرام و جواب دادنها میشد چت های طولانی که خیلی هاش بی مورد بود.بعدم مدتهاست صدای دو تا از آبجی هامو نشنیدم.چرا؟ چون تلگرام وقت دلتنگی نمیده که.خوب من دو بار زنگ میزنم انتظار دارم تو یه بار زنگ بزنی. اما خوب خبرمو داشتن هر روز عکسمو میدیدن اصلا انگار دل اونا تنگ نمیشد :(
بعد دیشب خونه آبجی تو گروه خواهریمون اعلام کرد بچه ها بلاگر اینجاست و دیگه گوشی رو داد دست من... و من به توپ و تانک بسته شدم رسما... خواهرهای محترم گفتن چون الان که اونا میخوان هر روز من و جوجه رو ببینن و من این امکان رو گرفتم خیلی آدم فاقد شعور بی ادبیات خودخواهی هستم :| و مهم نیست زنگ نزنیم مهم اینه بالاخره یه جور از هم خبر داشتیم... نمیدونم که :|
گفتم باز نصب میکنم به زودی...
دیگه اونجا بودم تا ده و نیم که همسر اومد دنبالم و قدم زنان برگشتیم خونه.چقدر آسمون پرستاره و اون ماه دلبر فوق العاده بودن.دلم میخواست نه راهمون تموم شه نه دستمو ول کنه.
چند روزه نمیدونم تو خونه چی میشه اما همش از دستش عصبانی میشم.یا اون اخم میکنه.
من فشار امتحانام و اینکه میدونم همسر چه انتظاری در مورد درسای دانشگاهم داره اذیتم کرد.همسر هم فشار شرکت و اینکه باشگاهش رو شروع کرده و بدنش کلا درد میکنه و خیلی هم متاسفانه سنگین داره ورزش میکنه.البته توانش رو داره ها.من میگم هر روز نرو حداقل اما گوش نمیکنه و پنج روز هفته رو پشت سر هم میره.... همش خسته است...
حالا قهر مهر نمیکنیم اما خوب یه ذره روحیه ام اومده پایین.دلم میخواد خونه برگرده به فضای خوب و روشنش...
پریشب یهو واقعا سر هیچی زدم زیر گریه.یعنی دیدم حوصله نداره رفتم تو اتاق به بهانه ی درس.اما همینجور اشک بود که میچکید رو کتاب و های لایت ها رو پخش و پلا میکرد...
یه کم بعد که صدا کرد نتونستم جوابشو بدم چون میفهمید گریه کردم.یهو دیدم بالاسرمه :|
دستمال برداشت و صورتمو پاک کرد و هی میگفت آخه تو برا چی گریه میکنی؟؟؟
خوب چی میگفتم میگفتم نمیدونم دقیقا چه مرگمه اما دلم یه جوریه؟
تازه تو دلم همش فکر میکردم تقصیر اونه که من خوب نیستم و از رفتن به بغلش امتناع میکردم...
بعد نشست جلو پام و با گفتن اینکه وقتی گریه میکنی دوست دارم بمیرم برات دلمو نرم کرد .
با اون دو تا دونه اشک و چشمای قرمز و نوک دماغش که قرمز بود بدتر دلمو برد...
دیگه گریه رو تموم کردم همون لحظه.
اما خوب هنوز احساس میکنم خوب خوب نیستم.امروز صبح باز دلم میخواست گریه کنم.البته نکردم.به جاش مشغول نهار پختن شدم.
بعدم بافتنی کردم.. وای ژاکت تو دلی جانم دیگه دارم پشتشو میبافم... ایشالا اندازش خوب باشه برای سال دیگه
دو سه روز بود یه درد خفیفی تو دلم میومد... اما دیشب که یه ذره بیشتر شد همش میگفتم خدایا نکنه بچم شش ماهه بپره بیرون من اصلا آماده نیستم.... دیگه امروز جای اینکه مهمون دعوت کنم گفتم کل روز استراحت کنم.الان خیلی خوبم. اما اگه باز دردم بیاد فردا حتما میرم برای معاینه...
هوم دیشب خودمو وزن کردم دیدم شدم 57... وویی چاقالو شدم رفتم پی کارم اصن
الان هم تو هفته ی بیست و چهارم هستم :)
خلاصه امروز همون شد که تو پست قبل گفتم... نشستم هر چی وب نخونده بود خوندم :)
بهترین خبری که خوندم بارداری یکی از بچه ها بود که برام خیلی غیر منتظره و سورپرایز گونه بود... خدا به هر کی عاشقانه منتظر بچه دار شدنه این نعمت رو بده...
خدایا به ما مامانها چه تو راهی داریم چه داریم بچه بزرگ میکنیم کمک کن که لایق این نعمتت باشیم :)
از جمعه که درمورد بردیا و مامانش نوشتم و کامنتها رو خوندم واقعا نسبت بهشون حساس تر شدم.همین الان همزمان باهم دارن جیغ و داد میکنن.. همش میگم خدایا به من صبر بده....
خوب اینم از پست من :) دیگه من میرم یه کاسه سوپ بخورم اجالتا تا شام اصلی :)