یه فنجون کاپوچینو درست کردم و گذاشتم ورِ این دلِ یه ذره گرفته و گوشی به دست در حسرت لپ تاپ قشنگم که حالا که خراب شده قدرشو میدونم،در حال تایپم و همزمان شهرام ناظری گوش میدم!
این پنجشنبه هایی که آخرین روز عصرکاری همسر هست یجورایی برای من شبیه آخرین روز تعطیلاته.خوب قبلا هم گفتم که شیفت صبحش خیلی خوبه.
از ظهر کنار همیم تا فردا صبحش که بره شرکت...
فرصت همه چیز بیشتره.جدول حل کردن.قدم زدن.کافه رفتن.مهمونی دادن و رفتن.و همه ی کارایی که زن و شوهرای دیگه خیلی بیشتر از ما امکانشو دارن بخاطر شیفتی نبودن کار شوهرها.
اما من یه عادتی دارم که وقتی همسر هست دلم میخواد همه چیز دو نفره باشه یا حداقل یه کارایی که بشه از کنار جگرش جُم نخورد و انجامشون داد...
اینم طبیعتا باعث میشه همیشه یهو حس کنم چقدر کار انجام نداده دارم!!!
در عوض این هفته های عصر دقیقا فرصت های طلایی برای انجام همون کارهان که حتما باید تنهایی انجامشون بدم..
اما خوب الان آخر هفتمه و هیچی به هیچی دیگه ...
از دست خودم عصبی ام که شبیه چُلمَنگا شدم..
دو ماهه تولد همه ی کسایی که برام مهم هستن رو یادم میره و وقتی دو سه روز میگذره یادم میفته و حسابی ناراحت میشم..
از اینکه چیزی رو یه مدت دنبالش میگردم بعد میبینم اصلا یه جای عجیبی گذاشته بودم عصبی ام.
از اینکه کارام عقب افتاده.
که برنامه هام لیست به لیست بهم میریزن.
از این خرجای پیش بینی نشده که سبز میشن وسط پس اندازام.
از اینکه هنوز نمیدونم کجا باید این جوجه رو دنیا بیارم؟ شمال یا همینجا
خوب اکثر این مسایل حل و رو برو شدن باهاشون دست خودمو میبوسن.
منم حس میکنم به کم آوردن نزدیکم.
دیشب با همسر جیک جیک میکردیم و من مث الان داشتم ناله میکردم .بعد یه روز نسبتا متشنجی که داشتیم.
خوب من با تمام این افکار و استرس امتحان چشمامو به روز باز کرده بودم.بعد همسر هم یه موجود شریفیه که در مقابل این جمله که امروز من بی حوصله و عصبی ام منو به حال خودم بذار مقاومت عجیبی داره :-D همش تلاش میکنه با شوخی و خنده حال منو عوض کنه.
اتفاقا هر بار هم گرفتار طوفان من میشه ها اما باز دفعه ی بعد همین راهو میاد.بدم نمیاد و گله ای ندارم ها اتفاقا حس خوبیه اهمیت دادنش اما خوب آخر سر دلم برای خودش کباب میشه...
بعد دیشب میگفت عزیزم تو هر چی بدخلقی کنی باز من تا آخر عمر عاشقتم.بهش گفتم تو هم هر چی رو مغزم راه میری من باز دوستت دارم اما به خودت رحم کن..
بعد من بهش گفتم میدونی اگه من مرد بودم سلیقم مث تو بود.دقیقا زنی میگرفتم مثل خودم.میگفت خوب شد تو مرد نشدی...
یه فیلمی جدیدا دیدم که توش مرده از زن خودش سرد میشه و عاشق یه زنی میشه که خصوصیات اخلاقیش اینجوریه که کلا همیشه راضی ان.فرقی نمیکنه طرف چوب تو آستینشون کرده باشه یا طلا به پاشون ریخته باشه کلا عکس العملشون رضایته البته به تظاهر و از درون میشکنن اما اونقدری برای خودشون ارزش ندارن که بگن فلانی! منم آدمم.این حقمه.این حقوقمه.این حد و مرزمه و تو نمیتونی وارد محدوده غیر مجاز بشی.اتفاقا هیچوقت هم عشق و احترام واقعی نمیبینن. هیچکس براشون همه کاری نمیکنه.هیچوقت زحمتا و خوبیهاشون دیده نمیشه.همیشه آخرین اولویت مهم بودن رضایت رو دارن چون خودشونو اینطور نشون دادن که همیشه راضی هستیم..
بعد زن اولیه خیلی خصوصیاتش برای من وقتی خودمو جای یه مرد میذارم دوست داشتنی تر بود.
تعریف من از خودم زنیه که هرلحظه عشق ازش متولد میشه.منبع و سرچشمه ی عشقه مثل خیلی از زنای دیگه.اما یکی دو ساله یاد گرفته این عشق رو چطور جاری کنه.
باید دوباره به همین عشق چنگ بزنم.باید دوباره درکش کنم.دوباره آزادش کنم تا همه ی گرفتاری ها و مسایلی که عصبیم کردن درست بشن.
جان تمام کارهایی که عاقبتشون برای من رضایت و موفقیت میارن عشق بوده همیشه.دلم میخواست میشد از این پستم پرینت بگیرم و بزنم تو اتاق.
چون فقط منم که میدونم با چه حالی شروع کردم به نوشتن و دارم با چه حالی پستم رو میبندم.انگار جواب سوالامو با نوشتن پیدا کردم.انگار شکفتم تو خودم.
الان دیگه اصلا دلم نگرفته ^_^
سلام به روزای روشنِ پیشِ روم ^_^