کوتاه نوشت

عزیزان دل سلام..


ای کسانی که تهوع ندارید هر روز و هر لحظه و هر وعده ی غذا رو با میل و رغبت نوش جان میکنید و اصلا در مخیله تون نمیگنجه آدم چجوری ممکنه غذایی رو که براش جووون میداده الان رسما با ته قاشق از حلقش بده پایین ....  خوش به سعادتتون همین :|


فکر کن انقدر تو خونه اُغ میزنم شوهرمم دچار تهوع میشه :(


اصلا میلی به غذا ندارم. حتی پری زورا عزممو جزم کردم که خیلی ادای این مامان قوی ها که توپ تکونشون نمیده رو درارم خودم یه مرغ به روش خودم درست کردم که خیلی خوشمزه است و همیشه دوست داشتم.بعد کنارش سالاد شیرازی فراووون و همش میگفتم امروز دیگه میترکونم.. امروز دیگه عالی میشه.. اما همون یه ذره غذا رو نتونستم یه دفعه بخورمش و دو بار گرمش کردم ... یعنی بوی سالاد شیرازی داشت مستم میکرد .بوی آبغوره اما نمیتونستم بخورم..  >_<


اما هر شب با همسر میریم این سایت و اون سایت ببینیم تو هفته ای که مثلا در پیش تو دلی چه تغییراتی میکنه.کلی عکس جنین میبینیم با اون کله های گندشون براشون کلی هم ذوق میکنیم ^_^


تو کلاس زبان هم تیچرم هوامو داره و زیاد ازم کار نمیکشه. از جام بلندم نمیکنه برای ایستاده حرف زدن.بچه ها اذیتم کنن میگه بلاگر حالش خوب نیست دست از سر کچلش بردارید.. البته منم با همین حال همه ی تکالیفمو درست و دقیق میبرم و کاهلی نکردم.. خدا رو شکر ده کامل کلاسیمم گرفتم ^_^ حالا فردا امتحان فاینالمه >_<


الانم بساط زبانم پهنه اما حالم خوش نیست که :(


هوم فکر گرسنگیمو که میکنم باز ترجیح میدم غذاهام آبکی فرم و سرد باشه .

مثلا الان یه ذره دلم آش رشته میخواد. اما خوب خاک تو سرم اصلا آش رشته هام خوب نمیشن..

خوب راستش رومم نمیشه مثلا به آبجیم بگم بهم چیزی بده.تو این چند وقت یه بار حلیم برام پخته و آورده یه بارم که سوپ تو خونه ی خودش.

یه دبه خیارشور برام آورده. یه شیشه مربا انجیر. خوب دیگه چی بگم آخه ؟

پری روزا اومدن یه توک پا با شوهرش که دبه خیار شورم رو بدن.

گفتن که وقتی شوهرت شبکار شد کلا باید بیای پیش ما.

تشکر کردم و گفتم نه.

اما مگه کوتاه اومدن :|

شوهرش میگفت دستو ر از بالا اومده :|  وای انقدر از دست مامانم با این دستوراتش حرص میخورم..

خوب چه فکری میکنه با خودش؟ اصلا نه نظر منو میپرسه نه چیزی .اصلا من هیچی مگه یه ماه دو ماه و یه هفته دو هفته است؟ خوب اونا یعنی باید خرج نصف هر ماه منم بدن ؟

به همسر هم که میگم و غرغر میکنم میگه نه حق با اوناست برو..

کم مونده خرخرشو بجوم بخدا..

هی میگه خطرناکه..  (بر اساس این حرفا که زن حامله رو اجنه بهش چشم دارن و اذیتش میکنن)

خلاصه که من دارم یه تنه جلو همه اینا وایمیسم و رو حرف خودم که تو خونه ی خودم راحت ترم پافشاری میکنم...


خوب دیگه من برم یه نون و ماست بخورم >_<  بعدم ببینم میتونم بخونم زبان رو ؟


دوستتون دارم. برام دعا کنید و کامنت های پر انرژی بذارید :)

اوووووففففف خدا صبرت بده تو این نه ماه بلاگر جونم ! :)):*
به بیبی میگم ایشالا که من نازا باشم اصلا ، میگه خوب چرا میگی نازا بچه دار نشو خوب :دی
میگم نه اینجوری کیفش بیشتره :دی 
ایشالا که حالت بهتر شه و تو دلی بیش از این اذیتت نکنه :*

آخـی واقعا دلم سوخت ...
منم حق میدم بهت بابا اجنه کدومه آدم تو خونه خودش راحتتره ،
اونام اگه به فکر توئن پاشن بیان خونت واست غذا درس کنن و اینا ! والااااا
واسه عروس ما که اینجوری کردن ، خوب طرف خونه خودش راحتتره مسلمه !
سعی کن با دکتر مشورت کنی و از نت هم کمک بگیری که چیکارا بکنی در مورد این تهوعه!
حتما یه چیزایی هست یا عاداتی هست که بتونی راحت تر غذا بخوری !
میوه هم فراموش نکن حتما بخور .

میدونی البته خوردن و نخوردن تو فرقـی به حال نینی نداره
این به بدن خودت کمک میکنه !
اون از بدن تو تغذیه مورد نیاز خودش رو انجام میده ،
مهم تویی که به سلامت خودت برسی و خودتو قوی نگه داری ... راستی اگه استخر بارداری تو شهرتون هست هم مداااااام تا آخر نه ماه رو برو 
به زایمانت فوق العاده کمک میکنه ، فوق العاده ـآآآآ 
دیگه همینا عزیزم ، خوب باشی :*:*:*

آمین :)
وای دیوونه ای هااا .

خدا کنه عزیزم.
خوب آبجیم خودش دو تا بچه داره نمیتونه بیاد اینجا برا من آشپزی کنه. مامانمم طفلی ازش انتظار ندارم با این سن و سالش پاشه بیاد از من پرستاری کنه.باقی آبجی ها هم همه عذرشون موجهه..

هوم باشه حتما :*

چقدر خوبه این ریحان.. باور کن گاهی براش دچار عذاب وجدان میشدم که بهش درست رسیدگی نمیکنم.خوشحالم فعلا زیاد وابسته به غذای من نیست.

تو باز از شهر ما توقع داشتی؟  نه بابا.. حتی کلاسای یوگا و پیلاتس بارداری هم نیست اینجا :| البته من استخر رو خواهم رفت اما با زنای دیگه قاطی ام.. منتظرم سونومو بدم و از دکترم سوال کنم.

قربونت بشم :*

عزیزدلم مطمئن باش بخاطر همیناس ک میگن بهشت زیر پای مادره 
زنداداش من اوایل حاملگیش اینجوری بود ینی یه جا مرغ میپختن نباید میرف اما کم کم خوب شد 
نگران نباش تا اون فسقلی تو دلت جا خوش کنه کلی ادا اصول داره 

آره واقعا..
من به بو حساس نیستم.خیلی بی اشتها هستم و اصلا معدم نمیخواد چیزی رو نگه داره :|

قربونش بشم دیگه ^_^

۲۸ شهریور ۱۴:۱۹ سارا میم
وااااای اینطور ک تعریف کردی ادم دلش ریش میشه برات 😭😭😭 ولی خب اوایلش تهوع داری و ایشاله از چند وقت دیگه خوب میشی 😍😍😍😍
اورین مامان پرتلاش😍😍

قیافه ی پریشونمو اگه ببینی که میشینی برام زار زار گریه میکنی..

هوم امیدوارم زود خوب شم :)

^_^

ای بلاگر که حالت تهوع نمیذاره غذا بخوری یه روز دلت برای همین حالت تهوع ها تنگ میشه
همون نون و ماست و نون و پنیر رو بخور با میوه زیاد کافیه
تو این ماه جواب میده
ماه بعد هم کلا بهتر میشی
به شوهرت بگو از ابجیت بخواد یه اش رشته برات درست کنه خواهرت الان از خداشه برای تو یه چیزی درست کنه
سرتق بازی هم در نیار برو یه هفته خونشون بمون و از پذیراییش لذت ببر و فکر منت گذاشتن بعدش رو هم نکن
بعدا براش جبران میکنی

:)
هوم باشه

وای شوهرمو بکشی به آبجیم نمیگه.. حالا شایدم گفت بیدار شه امتحان میکنم.

آخه حرف یه هفته نیست که.. تمام هفته های شبکاری تا آخر بارداری.. نمیشه که :|

۲۸ شهریور ۱۴:۳۷ معشوقه ...
سلام عزیزم.
اخییی. چقدر عذاب آور ؛( ولی وقتی به نتجش و به دستا و پاهای  کوچووولوی "تو دلی "فکر کنی که به زودی وقتی واست ذوق میکنه به سرعت تکونشون میده اصلا دیگه قشنگ میتونی تحمل کنی و صبح تا شب با خیال راااحت عق بزنی ؛)))
مرغ خب شاید برات یکم سنگینه. همون مایعات بهتر باشه فکر کنم.


سلام گلم.

وووووویی ^__^  من برم بالا بیارم پس :)

آره مایعات بهتره اما اون حس سیری رو بهم نمیده.

ایشالا این روزا زودی تموم میشه و یه دختر ناز میاد توی خونتون و با شیطونی هاش کلی بهتون انرژی میده. .
نمیدونم چرا من حس میکنم بچه ات دختره :))))

تو هم سعی کن بیشتر استراحت کنی..سخت نگیر..بالاخره تموم میشه :)

بنظر من هرجایی خودت راحتی باید همونجا باشی ولی خب دستور از بالاست دیگه ...

هوم نگار من واقعا تعصبم رو سر دختر و پسر بودن از دست دادم و همش میگم هر چی از خدا برسه خوبه :)

چشم :)

مامانم آخر منو میکشه :)

سلام بر بلاگر کبیر عزیزدلم.
و مامان کبیر!
خوبی عزیزم؟بهتر شدی؟
اووم امیدوارم تونسته باشی یه چیزی بخوری و الان نشسته باشی سر درس و مشقت.
همین الان یه عالم انرزی مثبت میفرستم سمتت...ایشالا که فردا فاینالتو عالی بدی و تاپ بشی.
هی میگفتم این بلاگر کچل چرا نمیاد منو ببینه..خخخخ پس شارژت تموم شده بود.برای منم صبح تموم شد که سریع شارژش کردم و اومدم.
فدات شم عزیزم در مورد عکسا نظر لطفته عزیزم...چشمات قشنگ میبینه.اب شدم از خجالت.
میبوسمت.مواظب دونه باش.

سلام آوا جونم بهترم..

ظهر انقدر داغون بودم اصلا نتونستم چیزی بخورم اما الان احساس میکنم اشتها دارم که به تغذیه ام برسم :)

ووویی فدای اون حلقه ی زلفات اصلا :)

من یکی ک حالتو کاملاااا درک میکنم. من حامله نیستم و این حالتارو دارم. الان یک سال شده.دیوونه کنندس.اعصاب و روان ادمو بهم میریره

وای الهی برات بمیرم :(

سلام مامان بلاگر
خوشحالم برات وبانوشته هات حس روزهای مادرانگیم برمیگرده وداغ دلم تازه میشه.
 برای تهوعت سیرابی خوبه وموز وبه هم عالیه.من موز زیاد میخوردم وتواون سه ماه اصلا ویار نشدم..
اما دلم میخواست ویار داشتم حتی ازاشتهامیوفتادم ولی بچه ام پیشم بود.
مادرانگیت جاودان باشه مهربون..
بعدهاکه بچه ات بدنیا اومدوبزرگ شد بهش بگو چه عذابهایی که کشیدی برای داشتنش.امیدوارم قدرتو بدونه وجبران این ویارهات بشه خخخخ.بگو بخاطرش چقد اوغ زدی .

الهی که زودتر تموم بشه ویارهات ولذت ببری ازمادرانگیت

خواننده خاموش وهمراه همبشگی اینستات هستم

سلام.

حنای نازنینم فدای اون غم توی کامنتت بشم..
امیدوارم باز شیرینی های مادرانگی رو تو زندگیت احساس کنی عزیز دلم..

و ممنون از راهنمایی های خوبت...

دعای من و تو دلی از الان هرشب سر راهته دوست گلم :*

۲۸ شهریور ۱۸:۲۳ جوجو کوچولو
بچه :|

:/ بعله بچه

الهی سخته خیلی ولی ابجی حرف گوش کن ب حرفم به دکترت بگو چون خیلی خیلی شدید باشه صد درد صد قرص یا امپول میده بهت حالت رو خوب میکنه ،دیگه الان باید سه ماهه اول خیلی خوب بخوری غذا تا انشالله جوجو رشد کنه با دکترت حتما حرف بزن حتما کمکت میکنه 

چشم عزیز دلم

سلام مامان بلاگر جونم...
وای که من عاشق حرف زدن شیرینتم دختر😍😘
یعنی حسی گند تر از تهوع داشتن هست آیا 😷
وای درکت میکنم چون چند بار مسموم شدم و تهوع داشتم...
برات دعا میکنم هرچی زودتر این حالت های بد تموم بشه و یه مامام قوی و تپل و سرحال بشی عزیزم ❤❤❤💖💖💖

سلام نسترن جون.

وااای مرررسی ^_^
عمرا اگه باشه :(
ای وای..
واقعا ممنونم.

ای جووونم عزیزم 
یکی دوماه اول اینطوری بعدش پر انرژی میشی خیالت تخت 
تو پر انرژی خودمی :) 

مرسی عزیز دلم.. 

سلام
فک کنم اولین باره واست کامنت میدارم ولی خوب کم و بیش دنبالت میکنم
تبریک میگم بهت مادر نیستم ولی میدونم بهترین حس دنیا برای یه زن مادر شدنه ایشالا قدمش برای زندگیت خیر باشه
راستش خواهر منم در طول بارداریش به شدت تهوع داشت و کلا خیلی مریض بود ولی دکتر بهش یه قرص ضد تهوع داده بوذ صبحا یکی میخورد حالش خیلی بهتر میشد آمپول ب کمپلکس هم تهوعشو کم میکرد
حالا شمام واسه تهوعت حتما با دکترت مشورت کن چون الان واقعا بدنت به خوردن نیاز داره

سلام عزیز دلم.

سلامت باشی خانمی..

ان شا الله شنبه میرم دکتر و هر چی لازم باشه میگیرم.مرسی از راهنماییت

این حالت تهوع ها تا سه ماه طبیعیه اما واقعا سخته,خدا صبرت بده
من خودم زیاد حالت تهوع نداشتم اما تا دلت بخواد ضعف بدنی داشتم تا سه ماه
الان وقت لجبازب نیس,شبا نباااااید تنها بمونی بلاگر,حتما برو پیش خواهرت
خیلی مواظب خودت باش عزیزدلم:-*

ممنون میترا جونم.
ای جانم..

خوب آخه نمیشه که... سه هفته یه بار هرشب هرشب هررررشــــــــب ؟؟؟؟؟؟

قربونت بشم :*

یادمه منم خیلی بد بودم تو این موارد. اصلا صبحانه نمیتونستم بخورم
 به دکترم گفتم گفت هر چی میلت میکشه بخور، مثلا صب دوس داری میوه بخوری بخور، عصری دوست داری کره مربا بخوری جای صبحانه، اینطوری هم حالت بد نمیشه هم مواد غذایی مورد نیازت به بدنت میرسه. 
بعدم عزیزم، مثلا اگ الان مرغ نمیتونی بخوری گوشت سفید دیگه استفاده کن. کلا خدا انقدر نعمت به ما داده هر چی دوست نداری بگرد ببین خاصیتش تو کدوم ماده غذایی هست اونو بخوری. زیاد به خوراکت حساس نباش. 
اینا همش تموم میشه :) یه نینی میمونه برات که روزی هزار بار نگاه میکنی ببینی نفس میکشه؟ اینجوری خوابیده دستش اذیت نیست؟ جای سرش خوبه؟ گرمش نیست؟ سردش نیست؟ روزی هزار بار نگاش میکنیو  اشک شوق و عشق و محبت تو چشمات جمع میشه و توی دلت هزارااااااااااااااااااااااااااان بار قربونش میشی 

صبر کن تا حرکت هاش شروع بشه... صدای قلبش رو بشنوی... 
واااااااااای عزیز دلم هنوزم بهت تبریک میگم :) 
برای همه دعا کن عزیزدل، قرآن بخون، انرژی مثبت داشته باش. بچه از یک ماهگی میفهمه مامان باباش با هم قهرن یا نه. باور تمیشه؟؟ همه احساس های تو روی رشد اون تاثیر میذاره. مراقب خودت و احساساتت باش

وووی >_<
عجب..

هوم باشه ممنون.

ای جوووون دیگه.. ای جووون ^_^  وای از بهترین حرفایی بود که یکی میتونست باهاش تشویقم کنه برای تحمل کردن :)

ووویی من فداش دیگه ^_^

چشم. چشم. باورم میشه..  فدات بشم..

سلام عزیزم وقت بخیر ایشالله که این حالت تهوع و این بدحالیت خوب بشه و واقعا لذت ببری از دوران بارداری ... 

سلام گلم ممنون از تو :*

فک کردی مامان شدن راحته؟! حالا اولشه اینا که چیزی نیس!! بعدش میاد و شیطونی و مسئولیتشو اوف!!خیلی مونده حالا. اینا در مقابلش چیزی نیس. میدونی که من سابقه بارداری و بچه داری دارم!!
بنده های خدا مامانای ما چی کشیدین طفلک اون مامانایی که 7 8 تا بچه زاییدن!! 
تهوع اینا رو بیخیال ببین همسر چ میکنهههه عاشق اون خریداش شدم چقد ذوق داره براتون. ایشالا ی زایمان راحت و ی بچه سالم خدا بهت بده تو که لایقشی واقعا

خخخ من شکر خوردم :)
آره در جریانم :)))
هووم واقعا مامانامون چی کشیدن...

خیلی سارا خیلی... بنده خدا فقط منتظره ببینه من چی میخوام بدوئه بره بخره ^_^
آمین ممنون از لطفت :)

سلام تازه با وبلاگت آشنا شدم اونم ازطریق کامنتایی که واسه آوا میذاری..خیلی باحال مینویسی...آخی بابت تودلی تبریک میگم...انشاالله زودترحالت خوب خوب بشه...

سلام عزیز دلم خوش اومدی :)

ممنون از تبریک و دعای خوبت :*

سلام بر بلاگر عزیز
می بینم که سختی های بارداری دارن شدید تر میشن و چاره ای جز تحمل نیست
من دو تا بارداری داشتم حالت تهوع همراه همیشگیم بود تا 6 ماهگی ووی بدیش این بود که چون توی خانواده شوهرم هیچکس تهوع نداشته باور راست بودن این موضوع برای خانوادشون و مهمتر از همه همسرم سخت بود هوامو داشتن ولی این حس رو درک نمیکردن
 من خیلی کم بالا می آوردم ولی حالت تهوع و احساس سر دل موندن غذا امونمو بریده بود
دلم می خواست گاهی فقط یک روز خدا بهم مرخصی بده یه روز این حال رو نداشته باشم و به اوج خوشبختی برسم بعدش دوباره با انرژی این وضع رو تحمل کنم
سر بچه اولم یه بار بدجور جلوی شوهرم حالم بد شد دیگه کامل باورش شد بعدش دائم دنبال یه ماده ای میگشت که حالمو خوب کنه ولی خوب عملا هرچیزی اثر موقت زیر یک ساعت داشت
توی بارداری دومم اتاق محل کارم نزدیک سلف دانشگاه بود و بوی پیاز از اول صبح عذابم میداد حتی دنبال مرخصی بدون حقوق رفتم ولی موافقت نشد همکارام ادکلن زده میومدن اتاقم نمی دونستم کجا فرار کنم
خلاصه که این وضعیت برام کامل قابل درک هست 

خوب انرژی گرفتی دیگه...
دیدی که خیلیا این وضع رو داشتن و دارن و خواهند داشت و شما تنها نیستی
هرچی دلت میخواد بخواب تا زودتر روزهات بگذره راستی من خیلی هم بی حال و خوابالو بودم
خودت رو مقایسه کن با افرادی که داروهای هورمونی استفاده میکنن برای باردار شدن و اونام وضعیت جسمیشون در اثر اون داروها به هم میریزه و بعد از یه مدت نسبتا طولانی که این شرایط رو تحمل کردن تازه وارد این مرحله میشن که شما شدی
زنداداش من که یه مدت نازایی داشت بنده خدا با داروها بدجور حالش به هم میریخت از خداش بود باردار باشه و بالا بیاره و ویار داشته باشه البته اون الان دو تا بچه داره و اون روزها رو احتمالا فراموش کرده 
میدونم تحملش سخته ولی اینو بدون که تا آخرش اینجوری نمیمونی
راستی توی بارداری دومم که حالم خیلی بد بود عضو یه سایت روانشناسی بودم اونجا یه تاپیک داشتم در مورد همین وضعیت سایر اعضا باهام همدردی کرده بودن و بعضیاشونم راهکار داده بودن 
بدک نیست اگر آدرسشو پیدا کردم برات میفرستم
ووی چقدر نوشتم
امیدوارم زودتر به مراحل راحت ترش برسی
موفق باشی

سلام سارینای نازنینم :)
آی آره >_<
وای شش مـــــــــــــــــــــاه ؟؟؟؟؟ >_<
وای چه خوش شانس بودن خانواده شوهرت خووو :)
ای جانم چقدر سختی کشیدی :(

خخخخ ممنون واقعا از این انرژی که دادی..

خدا بچه هاشو حفظ کنه براش.

هوم جالبه اگه پیدا کردی بگو به منم.

قربونت :*

۳۱ شهریور ۰۷:۲۵ خانوم خونه
سلام عزیززدل...
من قربون تو و اون توو دلیت بشم...که هنوز نیومده داره مامانیشو اذیت میکنه....
همه اینا طبیعی فدات شم...
بعدشم ادم که نباید از خواهرش خجالت بکشه...
بزنگ واست درست کنه خانومی

سلام گلم.
وووی خدا نکنه عزیزم :) 

خوب نمیخوام هی بهش زحمت بدم..
ولی باشه همین روزا شاید ...

مامان بلاگر عزیز سلام و عیدت مبارک بانو.
امیدوارم امروز خوب باشی عزیزم.
خخخ آره واقعا خواب بسی وحشتناکی بود که دیدم.ووووی.
روزت بخیر جیگرجان.

سلام به روی ماهت آوا جانم.

ماچ مووچ

بلاگر جان نتیجه ی پیام نور اومدا. قبول شدی؟؟دلمون واسه پستات تنگشده

آره ماری جونم :)
فدات شم خیلی زود یه پست در راهه :)

بلاگر جونم ..بگو همسر برات از بیرون از یک جای تمییز اش رشته بخره ..
امیدوارم که حالت الان بهتر شده باشه

آخه الان که آش رشته نیست بیرون آبان جونم.
خدا رو شکر این دو روز خیلی بهتر بودم :)

خب بچه پاشو بیا یه کم جیک جیک کن ببینیم تو چه حال و روزی هستی آخه تک خور
تک کیف کن از حاملگی

اصلا کی گفته تو خودت پست نذاری هی بیای جیک جیک آدمو بخونی؟؟
تنبل خانوووم :)


من چند روزه برای تولدم پست گذاشتم تو نمیخونی تبریک بگی به من چه :)

ننوشتی ننوشتی گذاشتی تا برای من مهمون اومد نوشتی ..
فدات بشم تولدت مبارک.

۰۱ مهر ۱۰:۱۳ فاطمه .ح
وای من خیلی وقت بود به اینجا سر نزده بودم! چیشده. اصن کی باردار شدی. چند ماهته :|
تبریک میگم از ته دل. 

خخخ فردا پس فردا بچم دنیا میاد :)

قربونت برم عزیزم.. یه چیزی حدود هفت هفتمه :)

ببینم تو نمیخوای پست بزاری عایا؟؟؟؟

قصدشو دارم وقت نکردم مینا

سلام چطوری مامان خانوم
رفتی سونو؟من هفته پیش رفتم انشالله که هم ما هم همه مادرای باردار حالشون خوب باشه و به سلامت نی نی هامونو در بغل بگیریم من به یادتم و دعا میکنم برات اگه لایق باشم شمام منو فراموش نکنی

سلام عزیزم.

نه هنوز ان شاالله شنبه میرم :)
آمین عزیزم.
منم حتما برات دعا میکنم دوست عسلم :)

۰۱ مهر ۱۶:۴۷ عروسک مخملی
هعیییییی....مامان بلاگر.....دست از شما{شکلک ناراحت}
اینهمه اصرار کردم بیا و حتماااااااا پستمو بخون....رمزشم که دادم بهت....ولی نیومدی.نمیدونم چرا.{شکلک خیلی خیلی ناراحت تر}

وااااای الهی بمیرم..
مرسی که یادآوری کردی الان میام ^_^

۰۱ مهر ۱۷:۳۶ سارینا2
سلام
بلاگر جان این آدرس اون تاپیکی هست که توی دوران بارداری داشتم
اونجا اسم کاربریم فکور هست  سه صفحه است اگر تمایل داشتی بخونش
http://www.hamdardi.net/thread-27257.html

ممنون سارینا جونم :*

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان