داداش نوشت :(

بیشتر از یه هفته بود مثل اینکه به دلم آدم براتی چیزی بشه همش میخواستم بهش زنگ بزنم و احوالپرسی کنم.
همسر میگفت صبر کن یه روز منم باشم دو تایی زنگ بزنیم..
انقدر امروز فردا شد و شد که یکشنبه رسید..

همسر از شرکت برگشته بود و تازه خوابیده بود..
گوشی رو برداشتم تلگرامو باز کردم دیدم آبجیم تو گروهمون گذاشته داداش بعد سه روز بیمارستان برگشت خونه...

مگه باور میکردم؟
همین پری روزش با مامان صحبت کرده بودم.
تمام چند روز پیشم مرتب پیامای گروهمون رو میخوندم اما حرفی از بیمارستان نبود..

از حالش میگفت و اینکه نگران نباشید .میگفت هنوز معلوم نیست چی شده..
من زدم زیر گریه..
بلند بلند..
همسر پرید از خواب و انگار دلش هری ریخته باشه اومد فقط سرمو گرفت تو بغل.. گفتم داداش خوب نیست و اون دلداریم میداد..

زنگ که زدیم شمال کاشف به عمل اومد اصلا جریان یکی دو روز نبوده..
داداشم هشت شب بیمارستان بستری بوده و ما نمیدونستیم.
نه من.
نه خواهرم که اینجاست.
نه اون خواهرم که ایران نیست.

خیلی بهم زور داشت..
به همه ی ما راه دورا زور داشت..

رفتم گروه و با خواهرم دعوا.. چرا به ما نگفتید.. حرفش این بود به صلاحتون نبود.دور بودید چه کاری ازتون برمیومد؟ ما خودمون مواظبش بودیم اینجا..
من اصلا این حرفا حالیم نبود. هنوزم نیست.. گفتم از کی تا حالا شما صلاح یه خانواده رو تنها تشخیص میدی؟
من که میتونستم بیام.
زنگ که میتونستم بزنم..
دعا که میتونستم بکنم..

خوب من قبلا هم در مورد داداشم براتون نوشته بودم.
گفتم که یه بیماری غیر قابل درمان داره .
داداشم انقدری ضعبف و نحیفه که هر آن امکان داشته اتفاقی براش بیفته..
چرا ما نباید خبر میداشتیم؟
اگه دیر میشد بعد با چه رویی میخواستن به ما خبر بدن که فرصت دیدنش  و کنارش بودن رو از ما گرفته بودن؟

روز اول داغون بودم.. به داداشم فکر میکردم که چه سالهای زیادی رو به خاطر بیماریش از ما دور شد و بد کرد...
بهش فکر میکردم که انقدر سخت راه میره و نشست و برخاست میکنه الانم باید انقدر بدحال باشه..
بهش فکر میکردم که تشنج یهو از کجا اومد و اگه اون لحظه که تو مغازه تشنج کرد مشتری ها به دادش نمیرسیدن چی میشد؟
و اینکه چطور دکتر تشخیص نمیده بخاطر چی مرتب تشنج میکنه ؟

نتیجه اسکن و ام آر آی مشکل نداشته ظاهرا اما خوب مگه میشه یه چیز به این شدیدی بیاد و بره بی خودی؟
منتظر یه دکتر خوبیم که برای پونزدهم نوبت داده ..

هنوز دست به دعا هستیم..
بعد اینهمه روز تازه از دیروز یه ذره غذا خورده..
مامان میگه خودش خیلی ترسیده.. از ترسش که بلایی سرش نیاد و دوباره سر پا شه غذا میخوره.میخواد باز همون نصفه نیمه سلامتی رو داشته باشه اما به این حال و روز نباشه..

بی حاله با کسی حرف نمیزنه اما من که زنگ میزنم با من حرف میزنه..
دورش بگردم میدونم بخاطر اینکه غصه نخورم حرف میزنه..
روز اول که زنگ زدم همسر خیلی گفت محکم حرف بزن روحیه اش رو خراب نکن..
اصلا امیدی نداشتم با خودش حرف بزنم آبجی گفته بود اونقدری خوب نیست که حرف بزنه..
با مامان گپ زدم.اما همین که گفت همه ی عمه ها و دایی ها اومدن عیادت و خونه خیلی شلوغه یهو بغضم ترکید..
عصبانی تر هم شدم..
اری اوره شمسی کوره از حال داداشم خبر داشتن اما من تازه !
مامان که گفت گریه نکن داداش خودش خواست باهام حرف بزنه.. با اون صدای ضعیفش اصرار داشت من خوبم..
بار دوم هم به مامان که گفتم من شنبه امتحان دارم نمیتونم بیام شمال داداش ناراحت نشه و باز گریه ام گرفت داداش خواست باهام حرف بزنه و گفت ازت ناراحت میشم این حرفو میزنی.. این چه حرفیه؟؟

امروز که یه عکس ازش دیدم رو مبل نشسته بود کنار مامانم گفتم یه پست بذارم...

از همتون ممنونم .. به خاطر دعاهاتون.. اس ام اساتون.. کامنت هاتون..
ان شاالله بلا از خودتون و خانوادتون دور باشه همیشه..

خواهرم فردا داره میره شمال و پس فردا برمیگرده..
خیلی سختمه برم..
بحث سختی نیست فقط..
کلا مسافرت با آبجیم آسون نیست بچه هاش اذیت میکنن.خیلی تو ماشین اذیت میکنن و فکر اینکه دو روز پشت سر هم بخوام دووم بیارم بعید به نظر میرسه.شنبه هم که امتحان فاینال زبانمه.برم باید دور این ترم رو خط بکشم چون اصلا آماده نیستم..

اما همسر هی میگه برو برو :|
میگه منم نمیتونم برم زشت میشه فقط ما نریم :(

حالا باید تا شب تصمیم بگیرم..

این چند روز ناراحت بودم اما صبر جمیل کردم..
ناشکری نکردم.
به خدا اعتراض نکردم.
دائما هم زاری نکردم.
خوب مسلما ناراحت بودم اما نذاشتم وجودم آزار دهنده بشه..
شوهرم هم ازش ممنونم.خیلی هوامو داشت.. هر بار که ناراحت بودم کنارم بود.. میدونم که تو شرایط سخت کنارم و پشتیبانمه اونجوری که من از یه مرد انتظار دارم باشه و از این نظر خدا رو شکر میکنم..

+ تو هر اتفاق درسی هست.قدر عزیزامون رو بیشتر بدونیم... اگه برای داداشم اتفاق بدی میفتاد هرگز خودم رو نمیبخشیدم بخاطر اون یه هفته ای که هر روز گفتم فردا بهش زنگ میزنم..



۰۹ تیر ۱۱:۵۹ soheila joon
میدونی خیلی بی انصافیه ک ما نگن 
اخه از خواهرم برای برادر نزدیکتر؟
باز خداروهزاربار شکر حالش بهتره 
انشالله بهترم میشه عزیزم من یه شب رقتم احیا اونجام کلی دعاش کردم 

من اگه جات تموم سختیای راهو ب جون میخریدم و میرفتم :'(

واقعا...
هر بار نمیگن چیزی رو دعوا میکنیم ها اما باز دفعه ی بعد به روی خودشون نمیارن :|

من فدات بشم لطف کردی..

منم دوست دارم برم واقعا احساسم میخواد برم اما منطقم میگه حداقل صبر کن امتحانتو بدی... مسلما که داداشم بیشتر از زبان برام ارزش داره اما راستش از اینکه غذاشو میخوره و بهتر شده دلم آروم گرفته یه ذره..

۰۹ تیر ۱۲:۱۸ معشوقه ...
;(((
دیشب که شب قدر بود برای خودت شوهرت و سلامتی برادرت دعا کردم....
مرسی که اومدی بهمون خبر دادی...
منم دقیقا از اینام که همش امروز و فردا میکنم و یهو یک.ماه میگذره ؛/
به نظر منم حق داشتید بدونید....راهتون دوره ولی خواهرش که هستید
انشاءالله بهتر بشه

واقعا ممنونم از مهربونیت..

قربونت :*

۰۹ تیر ۱۲:۴۸ ⓜⓘⓝⓐ💋 ..
خدادوشکر ک برادرت بهتره بلاگر جان
منتی ندارم سرت بزارم
اما دیشب برای سلامتیش دعا کردم
ان شاالله ک بلا دور باشه ازش 

خدا رو شکر امیدوارم زودتر 15 بشه و از این هول و ولا دربیایم..

ممنونم خیلی زیاد..

سلام عزیزم
من به اندازه توانم از خدا سلامتی آقا داداش رو خواستم
میدونم صدای منم قاطی دل ونفس پاک بقیه پیش خدا میرسه
هنوزم خدا معجزه میکنه:) 

سلام مارال مهربون..
ممنونم از محبتت :)

۰۹ تیر ۱۳:۴۰ ماهی قرمز
بلاگر جان تو پست قبلی که کامنتا رو بسته بودی ترجیح دادم سکوت کنم و فقط دعا کنم تا بیای و بنویسی که چی شده، انشالله بلادور باشه از داداشت و امیدوارم که هیچیش نباشه و درمان شه به حق همین روزای خوب خدا :)
غصه نخور عزیزم

ممنون ماهی جانم..

۰۹ تیر ۱۳:۴۹ زینـب خــآنم
کسی واسه کسی تصمیم نـمیگیره ، ولی حال الانتو ببین ، بخاطر همین بهت نـگفتن
بعد فک کن ده روز این حال ُ توی شهر ُ دیار غریب داشتی ، بعد اگ نــمیتونستی بری هـــرچی هم اونا بهت میگگفتن ک حالش خوبه ، تو فک میکردی دارن چیزی رو ازت مخفی میکنن
خاصیت راه دوره ، آدم باورش نـمیشه ، همش فک میکنه ی اتفاقی فراتر از اون چیزی ک بقیه میگن پیش اومده
بازم میدونم دوست داشتی کنار داداشت باشی ، ولی فعلا ک پیش اومده ، گذشته ، دیگ نـمیشه کاریش کرد
منم دعا میکنم ، انشالله زود زودی خوب ُ سرپا بشه  :*

زینب جان اختیار حال هر کس دست خودشه..
من خودمو وا ندادم ناراحت شدم چون از سنگ نیستم اما هرکس جای من بود باور کن زمان و زمین رو با ضجه و مویه به هم میدوخت..
اما خدا رو شکر خدا خودش دل منو آروم کرده.. اگه اتفاق بدتری هم افتاده بود تنها چیزی که ضجه ی منو در  میاورد همین پنهان کردن خواهرام بود..
خوب اگه من ده روز پیش میدونستم بعد امتحان میان ترمم میرفتم اونجا میدیدمش و باقی مسایل رو میسپردم دست خدا.
اما الان محکومم به موندن چون هم امتحان زبانم هست هم باید زود خونه پیدا کنیم و این هفته همش دنبال خونه بودیم.
اینجوری اتفاقا هر بار زنگ میزنم میگن همه چیز خوبه همش میگم نکنه دروغ میگن نکنه پنهان میکنن.. صداقت در هر حال بهتره.

ممنون از دعا و دل مهربونت :*

سلام عزیزم بلاش دور باشه ان شاالله به همین زودی خبر سلامتیش رو بهمون بدی
یا من اسمه دوا و ذکره شفا

ممنون شیرین جان :*

خدا رو صد هزار مرتبه شکر که الان بهترن و یکم غذا خوردن
ایمان دارم که بهترترم میشن, باور کن خوب خوب میشه
حالتو می فهمم و خیلی خیلی بهت حق میدم, و دقیقا میدونم چی میگی
به نظر منم صداقت از هر چیزی بهتره چون ممکنه بعدا حسرت خیلی از فرصت های از دست رفته رو بخوری, موقعی که دیگه پشیمونی سودی نداره
یه حرف توو دلم بود دلم میخواد اینجا پیشت اقرار کنم
یه روز که هنوز توو خونه ی خودم بودم, به دلم افتاد که به مامان زنگ بزنم, اما سر همون ازدواج زوریم! با خودم لج کردم!!! و چند روز زنگ نزدم!
بعد از چند روز مامان خودش بهم زنگ زد...
وقتی بعدش رفتم خونه شون فهمیدم مامان توو همون چند روز بی خبری آنفلوآنزای شدید گرفته و.......
منه خاک بر سر به خاطر لجبازی......
اشکم دراومد
اینو تا حالا توو دلم پنهون نگه داشتم, اما الان....
واسه همین میفهمم وقتی از حسرت حرف میزنی یعنی چی
از خدا برای داداش گلت سلامتی میخوام
مواظب خودت باش

بله خدا رو شکر :)
آره واقعا.. چیزی نبود که پنهان کردنش درست باشه..

ای فدای دلت بشم..
میفهمم کاملا.. خدا رو شکر مامانت خوبه و سایه اش بالاسرته :)

ممنون عزیزم

خدا بزرگ و مهربونه
براش دعا میکنیم  :)

صد البته.

ممنون گلم

۰۹ تیر ۱۸:۲۶ نگار :)
ای وای چقدر بد :((
باید بهتون میگفتن..
من براتون دعا کرده بودم ولی بازم دعا میکنم..
انشاالله هرچه زودتر برادرت بهتر بشه..
بنظرم هرجور شده برو و داداشت رو ببین..

ممنون که دعا میکنی عزیزم..

نتونستم برم :(

منم چون راه دور هستم خیلی وقتا خیلی از اتفاقا ازم پنهون می مونه که بعد وقتی میفهمم بشدت دلخور میشم,مثلا یبار عمو کوچیکم که عزیزدلمه تصادف کرد و رفت تو کما و من وقتی فهمیدم که بهوش اومده بود و مرخص شده بود حتی, فکر شو بکن,تمام این مدت من حتی خبر هم نداشتم

حالتو درک میکنم,کاش با ماها که راه دوریم صادق تر باشن,هر چند فکر میکنن دارن به نفع ما کار میکنن و پیش خودشون میگن اینا که راه دورن و کاری از دستشون بر نمیاد و فقط غصه هاشون زیاد میشه,اما واقعا کار اشتباهیه پنهون کاریشون


خوشحالم که داداشت بهتر شده,به حق اینروزا و شبای عزیز انشاالله بهتر هم بشن

دعاگوی شماهام :-* با دل و جون البته :-*

پس تو کاملا میفهمی اوضاع منو ..

آمین.
چقدر تو خوبی میترا ممنونم ازت.

چی بگم ؟ منم باشم نمیگم خوب ...
یادمه تصادف که کردم بابام اهواز بود واسه کارش ، مامانم به بابام گفته بود ، بابام ام تا زمان پروازش نمیتونست کاری بکنه 
رفته بود استخر که مثن آرامش بگیره انقد حالش بد بود سرش خورده بود به میله افتاده بود کف استخر ، هیشکیم اونجا نبود شانس آورده بود ! 
خوب اون که نمیتونست کاری بکنه مامان منم نباید میگف دیگه . الانم مث همونه ، باز تو کاری نمیکردی واسه چی بت بگن؟ که عذاب بکشی ؟

خوب ریحان جان شما خودتو جای آدم مریضه نذار خودتو در نظر بگیر جای من.. حق خودت نمیدونی که در جریان مسایل به این مهمی باشی؟؟

اگه یه شهر دیگه باشی دور از جون خانوادت اما اگه براشون اتفاقی افتاده باشه ترجیح نمیدی بدونی؟؟
سرماخوردگی که نیست آدمو الکی نگران نکنن..
خودت میدونی تشنج خطرناکه این وسط برای داداش مریض من خطرناک تر.. یکی دو روز ادم خبر نمیده وقتی اینهمه روز گذشته جایز بوده پنهان کنن؟؟
من نمیدونم تصادف تو چقدر شدید یا خطری بوده اما اگه مورد معمولی نبوده مادرت حق داشته بگه.

الهی الان خوبه دیگه؟انشالله خبرسلامتیش

خوب خوب که نه اما رو به بهبوده انگار..

ممنون

سلام عزیزدلم
پست قبلیت رو خوندم ولی از اونجایی قبلا در مورد بیماری برادرت نوشته بودی اصلا دستم به کامنت نوشتن نرفت. خیلی نگران شدم و راستش ترسیدم
با همه وجود برای سلامتیش دعا کردم. برای اینکه خدای نکرده خبر بدی برامون نداشته باشی .

خدا رو شکر که حال برادرت بهتره. اینکه از کار خانواده ت ناراحت و عصبانی شدی طبیعیه و حق داری 
عزیزدلم بخاطر تشنجش آرمایش خون هم ازش گرفتن یا فقط ام آر آی کردن؟ بار اوله که تشنج میکنه؟ 
ناراحت نباش که نمیتونی فعلا بری ببینیش. براش دعا کن و ان شالله بعد از امتحانت برو پیشش 

سلام خانمی.

میفهمم کاملا :(
وای ممنونم واقعا

تا جایی که من میدونم بار اوله باران جان.اما در جریان آزمایشاتش نیستم دقیقا..

دعا میکنم :) ممنون :)

۰۹ تیر ۲۲:۳۲ یا فاطمة الزهراء
نمیدونم بگم کارشون درست بوده یا نه ولی میدونم منم جای تو بودم دلخور میشدم اما خیلی هم سخت نگیر
ان شا الله زودتر خوب میشن داداشت غصه نخور عزیزم
من جای تو بودم میرفتم شمال درسته شاید یه ترم عقب بیفتی ولی بعدا پشیمون نمیشی چرا نرفتی وقتی داداشت نیاز داشت باشی هر چند که بعید میدونم نیاز داشته باشه 

درست؟؟ عمرا :|
مرسی گلم.
نه صحبت نیاز نیست.صحبت دلخوشیه.. میرم به زودی.. دلیل نرفتنم زبان نبود.

۰۹ تیر ۲۳:۱۴ جوجو کوچولو
دعاش میکنیم عزیزم :*
:(

ممنون :)

۱۰ تیر ۰۰:۴۷ گلی ^__^
چیقد ناراحت کننده بوده عزیزم
خواهرات خودشونو میذاشتن جای شما
نباید همچی کاری میکردن:|

خوشالم حال برادرت بهتر شده
همین که خودشم تصمیم گرفته برای بهتر شدن خعلی عالیه^_^
ایشالا این دکتر خوب بتونه کاری برای بهتر شدن حال برادرت انجام بده
بی خبر نذارمون از احوالش...
:*

باید برم خواهرامو تنبیه کنم گلی و یه بار برای همیشه شیرفهمشون کنم..

آمین خدا از دهنت بشنفه :)

دعا میکنم خیلی زووود حال داداشت خوب شه :) درسته همه درک میکنن که راه دوره و شغل همسرت و ... ولی اگه بری تو روحیه داداشت خیلی تاثیر داره :)

ممنون از دعا..
هر روز باهاش حرف میزنم نجمه جان :) تماس تصویری داریم :) خدا رو شکر که تکنولوژی هست..

سلام عزیزم ان شاالله همه چی خوب پیش بره...همیشه هم خوب وخوش باشین...التماس دعاهم داریم...خوشحال میشم باهم دوستای خوبی بشیم تاابد

ای جانم سلام..
ممنون از لطفت.
انقدر کامنتت جالب بود اینجا که گفتی دوستای خوبی باشیم تا ابد :)
چی بهتر از این اصلا :)

۱۰ تیر ۰۴:۳۸ الوچه بانوو
وای الهی من برات بمیرم:(
چی بخوام از خدا جز اینکه داداشتو سریعتر نوب کنه تا دل ی خانواده شاد بشه:(
خدایا با دهن روزه ازت میخوام با قلب شکسته ک همه ی مریضا رو شفا بدی:((
عزیز دلم خوبه ک شوهرت کنارته وجود ی مرد این مواقع ادمو ارومتر میکنه:)

خدا نکنه دختـــــــــــر
آمین ..

آره خدا رو شکر.

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
سلام بلاگر عزیز من از طریق وب هدیه جون پیدات کردم شب بیست و سوم خیلی برا داداشت دعا کردم چون هدیه جون تو وبش گفته بود
و خدا رو شکر حالشون خوبه
**** **** ** *** **** ** **** ** ** ******* **** ***** ** ****** ***
*** ** ** **** ****** ******** ****** ***** * **** **** 
****** *** ***** *** ** ****** ****** *** *** * ***** **** 
**** ****** ****** *

سلام عزیز دلم..
ممنون بایت دعا..
آره عزیزم جوابم به سوالت مثبته :)
تو که یه مدت خیلی زیاد نبودی بعدم که اومدی وبت باز نمیشد برام نتونستم بهت خبر بدم :)
خوش اومدی :)
+الانم خواستم بیام وب خودت جواب بدم باز نمیشه..
کاش بیای بیان

 سلام بلاگرجوون
عزیزم اینم بدی راه دوره دیگه نگران نباش ایشالله زوده زود حال برادرت خوب میشه ودوباره سرپامیشه من که شب قدراسم خودتوداداشتوبردم ایشالله مستجاب شه توام حالت خوب شه  ممنون بهمون خبردادی نگران نباشیم 
خودتم دعاکنو اروم باش میدونم خودتم ب خواست خداراضی ومعتقدی بهترینارارقم میزنه پس درکمال ارامش بسبارب خودش که بهترینه تقدیرگر
روزت خوش  

سلام عزیزم.
ممنون واقعا که دعا کردی.. خیلی مهربونید همتون :)

سپردم به خودش عزیزم :)
قربانت

سلام بلاگر جانم...
پستت قبلت رو که دیدم کلی نگران شده بودم....
شب احیا خیلی خیلی به یادتون بودم و برای تو و برادر عزیزت از ته ته دلم دعا کردم.
به نظر منم حقتون بود که بدونین....خوب میتونستین برین سر بزنین زودتر..
نمیدونم رفتی شمال یا نرفتی...اما اگه نرفتی میتونی برای تعطیلات عید فطر هم بری و سر بزنی...
خوشحالم که حال برادرت بهتر شده.ایشالا که همیشه خوب باشن...
میبوسمت و دعاگو هستم.
مواظب خودت باش گلم.

سلام گلم.
ممنون واقعا..
آره واقعا :(
هوم اگه زمانش مناسب باشه میرم حتما.

قربونت :*

۱۰ تیر ۱۲:۰۱ εℓï -`ღ´- εɓï
سلام جیگر جون :*

ان شاءالله که خوب میشن نگران نباش امتحانتو بده بعد برو پیشش با خیال راحت :*

خدا همه مریضارو شفا بده....الهی امین

مراقب خودت و همسرت باش :)  :*

سلام الناز جان.

ممنون از لطفت.

۱۰ تیر ۱۵:۲۶ UP in the sky
امیدوارم سلامتیشو بدست بیاره، تو هم بتونی بری از دلتنگیات کم شه.

ممنون..

دلم گرفت بخاطر داداش مهربونت،انگار داداشه خودمه :((

ان شاالله حالشون خوب بشه ...

فدات بشم آرزوی مهربونم..

۱۰ تیر ۲۱:۵۱ سُـرور ..

کاملا حق با تو بود..  و هست.. متنفرم ازین همه پنهان کاری که مثلا به صلاحمونه ؛ به فکرمونن؛ برای منم همین اتفاقات تقریبا افتاده بود..

منتها من سوسولم نسبت به تو

ما همچنان دعا میکنیم بلاگر جانم..

با آرزوی بهترینها.. امیدوارم خدا سلامتی بده..

چقدر دلتنگتم .. کاش زود سرحال شی..

منم متنفرم :(
ممنون از دعا واقعا لطف میکنید :)

منم امیدوارم.. واقعا امیدوارم.. کلافه ام از این بی حالی..

۱۱ تیر ۱۴:۲۷ S҉A҉H҉A҉R҉ ....
وااای چقد متاسفم:(

از ته ته ته ته دل دعا میکنم سلامتیشونو به دس بیارن شمام حالتون خوب شه نگران نباشید ان شاالله سلامت باشن و باشید همیشه:)

ممنون خانم گل..

۱۱ تیر ۱۵:۲۶ سارینا2
سلام
خوبی؟
خوب خدا رو شکر که به خیر گذشته
و خدا رو شکر که همسرت تکیه گاه مناسبی هست در این موارد
ای کاش مشکل برادرت یه جوری اساسی و کلی حل بشه خیلی سخته آدم همیشه نگران یکی از نزدیکانش باشه هر چند هیچ آدمی بدون نگرانی و مشکل توی این دنیا نیست

سلام ممنون

تا اینجاش آره امیدوارم کلا به خیر بگذره :(

بله خدا رو شکر.

آمین..

عزیزم نمیتونم بگم نگران نباش چون خاهری و مسلما نگرانشی ولی امیدت به خدا باشه ایشالا که زودتر حالش خوب میشه غصه نخور براش دعا کردم و میکنم امیدوارم که زودتر ببینیش به نر منمکار اشتباهیه که به کسی نگی چون یادم میاد وقتی داییم فوت کرد به پدر بزرگم گفتن که محمد از سفر برگشته داریم میریم دیدنش(اخه بنده خدا تو بندر عباس کار میکرد ) بابا جونمم کلی خوشحال بودو گوسفند گرفت و چاقوهاشو تیز میکرد که میرم جلو پای پسرم گوسفند قربونی کنم بنده خدا نمیدونس داره میره بالا سر جسد پسرش 
وقتی رسیدن اونجا پدر بزرگم نزدیک بود از ناراحتی دق کنه حتی تا یه مدت بقیه رئ عاق کرده بود که چرا راستشو بهم نگفتین از اون موقع تجربه شده برا ما که یه خبر هر قدرم بد باشه باید راستشو به طرف گف اول اخر قراره بدونه پس چه بهتر که زودتر بدونه 

آره عزیزم امیدم به خداست..
ممنون از دعا.
وای کاری که با پدر بزرگت کردن انگار دوربین مخفی بوده :|
روح دایی ات شاد.

۱۲ تیر ۲۱:۰۴ نازبانو
خدای مننننننننننن چه بد خدا شفا بده انشاالله به خیر و خوبی بگذره:( فقط میتونم دعا کنم

میدونم ناراحتی داره اما به اینا دیگه فکر نکن اجی با ناراحتیت چیزی عوض نمیشه اتفاقیه که افتاده...  امیدوارم حال روحیه خودت هم خوب شه :*
......................

در زبده الدعوات روایت کرده است که رسول خدا (ص) به خانه حضرت فاطمه (س) آمد. امام حسن را بیمار یافت و این منظره بر آن حضرت خیلی گران آمد. جبرئیل نازل شد و گفت: یا محمد تعلیم کنم تو را دعایی که با آن فرزندت از ناخوشی خلاص گردد، پس خواند:

اللهم لا اله الا انت العلی العظیم ذو السلطان القدیم و المن العظیم و الوجه الکریم

لا اله الا انت العلی العظیم ولی الکلمات التامات و الدعوات المستجابات خل ما اصبح.

پس حضرت این دعا را خواند و دست خود را بر پیشانی امام حسن (ع) گذاشت و شفا یافت.


ممنون نازی عزیزم.

اره با ناراحتی چیزی درست نمیشه اما تو این چیزا بنظرم ادم میتونه فقط برای ناراحتیش چارچوب و مرز بذاره.

۲۸ بهمن ۲۳:۱۲ بهترین پزشک زیبایی در رشت
بهترین مرکز پوست و زیبایی در رشت ارائه دهنده ی تمامی خدمات پوستی
لطفابه سایت دکتر جعفری در زیر مراجعه نمایید
http://orchidrasht.com

:)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سلام!
به وب من خوش آمدی.
مشخصات منو میتونی از قسمت *بلاگر شناسی* بخونی.
اگر که خاموش همراه منی خواهشا موقع پستهای رمز دار روشن نشو!
اگر وب داری و کامنت میذاری خواهشا آدرس بذار شاید لازم شد :)

دوست خوبم!
اینجا یه رسانه ی مجازیه اما یادت نره ما آدم های واقعی هستیم..
از شکستن دل همدیگه با حرفای نامناسب پرهیز کنیم.
هدف از ایجاد این وب صرفا ثبت دلنوشته های من و گهگاهی نوازش طبع لطیف شما با شعره.
تمام نیکی ها و بهترین های دنیا از آنِ شما و سرِ راهِ شما باشه.
ان شاء الله.
آرشیو مطالب
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
خرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۲ )
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۴ )
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۵ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۶ )
دی ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۸ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۵ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۴ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۴ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
دی ۱۳۹۸ ( ۴ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۳ )
اسفند ۱۳۹۷ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
دی ۱۳۹۷ ( ۵ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۴ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۴ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۵ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۹ )
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
اسفند ۱۳۹۶ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۶ ( ۴ )
دی ۱۳۹۶ ( ۹ )
آذر ۱۳۹۶ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۲ )
فروردين ۱۳۹۶ ( ۸ )
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۵ ( ۸ )
دی ۱۳۹۵ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۵ ( ۶ )
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
مهر ۱۳۹۵ ( ۶ )
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
مرداد ۱۳۹۵ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۸ )
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
فروردين ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱۵ )
موضوعات
روزنوشت (۲۱۶)
شعر نوشت (۵)
پخت و پز نوشت (۴)
عکس (۱۰)
مناسبت نوشت (۵)
زبان در خانه (۱)
پیوندهای روزانه
اجاره مبله در تهران
گرسنه ها بخوانند :)
مامان-بابا ها بخوانند 2 :)
مامان-بابا ها بخوانند 1 :)
همه ی خانم ها بخوانند :)
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان