همسر میگفت صبر کن یه روز منم باشم دو تایی زنگ بزنیم..
انقدر امروز فردا شد و شد که یکشنبه رسید..
همسر از شرکت برگشته بود و تازه خوابیده بود..
گوشی رو برداشتم تلگرامو باز کردم دیدم آبجیم تو گروهمون گذاشته داداش بعد سه روز بیمارستان برگشت خونه...
مگه باور میکردم؟
همین پری روزش با مامان صحبت کرده بودم.
تمام چند روز پیشم مرتب پیامای گروهمون رو میخوندم اما حرفی از بیمارستان نبود..
از حالش میگفت و اینکه نگران نباشید .میگفت هنوز معلوم نیست چی شده..
من زدم زیر گریه..
بلند بلند..
همسر پرید از خواب و انگار دلش هری ریخته باشه اومد فقط سرمو گرفت تو بغل.. گفتم داداش خوب نیست و اون دلداریم میداد..
زنگ که زدیم شمال کاشف به عمل اومد اصلا جریان یکی دو روز نبوده..
داداشم هشت شب بیمارستان بستری بوده و ما نمیدونستیم.
نه من.
نه خواهرم که اینجاست.
نه اون خواهرم که ایران نیست.
خیلی بهم زور داشت..
به همه ی ما راه دورا زور داشت..
رفتم گروه و با خواهرم دعوا.. چرا به ما نگفتید.. حرفش این بود به صلاحتون نبود.دور بودید چه کاری ازتون برمیومد؟ ما خودمون مواظبش بودیم اینجا..
من اصلا این حرفا حالیم نبود. هنوزم نیست.. گفتم از کی تا حالا شما صلاح یه خانواده رو تنها تشخیص میدی؟
من که میتونستم بیام.
زنگ که میتونستم بزنم..
دعا که میتونستم بکنم..
خوب من قبلا هم در مورد داداشم براتون نوشته بودم.
گفتم که یه بیماری غیر قابل درمان داره .
داداشم انقدری ضعبف و نحیفه که هر آن امکان داشته اتفاقی براش بیفته..
چرا ما نباید خبر میداشتیم؟
اگه دیر میشد بعد با چه رویی میخواستن به ما خبر بدن که فرصت دیدنش و کنارش بودن رو از ما گرفته بودن؟
روز اول داغون بودم.. به داداشم فکر میکردم که چه سالهای زیادی رو به خاطر بیماریش از ما دور شد و بد کرد...
بهش فکر میکردم که انقدر سخت راه میره و نشست و برخاست میکنه الانم باید انقدر بدحال باشه..
بهش فکر میکردم که تشنج یهو از کجا اومد و اگه اون لحظه که تو مغازه تشنج کرد مشتری ها به دادش نمیرسیدن چی میشد؟
و اینکه چطور دکتر تشخیص نمیده بخاطر چی مرتب تشنج میکنه ؟
نتیجه اسکن و ام آر آی مشکل نداشته ظاهرا اما خوب مگه میشه یه چیز به این شدیدی بیاد و بره بی خودی؟
منتظر یه دکتر خوبیم که برای پونزدهم نوبت داده ..
هنوز دست به دعا هستیم..
بعد اینهمه روز تازه از دیروز یه ذره غذا خورده..
مامان میگه خودش خیلی ترسیده.. از ترسش که بلایی سرش نیاد و دوباره سر پا شه غذا میخوره.میخواد باز همون نصفه نیمه سلامتی رو داشته باشه اما به این حال و روز نباشه..
بی حاله با کسی حرف نمیزنه اما من که زنگ میزنم با من حرف میزنه..
دورش بگردم میدونم بخاطر اینکه غصه نخورم حرف میزنه..
روز اول که زنگ زدم همسر خیلی گفت محکم حرف بزن روحیه اش رو خراب نکن..
اصلا امیدی نداشتم با خودش حرف بزنم آبجی گفته بود اونقدری خوب نیست که حرف بزنه..
با مامان گپ زدم.اما همین که گفت همه ی عمه ها و دایی ها اومدن عیادت و خونه خیلی شلوغه یهو بغضم ترکید..
عصبانی تر هم شدم..
اری اوره شمسی کوره از حال داداشم خبر داشتن اما من تازه !
مامان که گفت گریه نکن داداش خودش خواست باهام حرف بزنه.. با اون صدای ضعیفش اصرار داشت من خوبم..
بار دوم هم به مامان که گفتم من شنبه امتحان دارم نمیتونم بیام شمال داداش ناراحت نشه و باز گریه ام گرفت داداش خواست باهام حرف بزنه و گفت ازت ناراحت میشم این حرفو میزنی.. این چه حرفیه؟؟
امروز که یه عکس ازش دیدم رو مبل نشسته بود کنار مامانم گفتم یه پست بذارم...
از همتون ممنونم .. به خاطر دعاهاتون.. اس ام اساتون.. کامنت هاتون..
ان شاالله بلا از خودتون و خانوادتون دور باشه همیشه..
خواهرم فردا داره میره شمال و پس فردا برمیگرده..
خیلی سختمه برم..
بحث سختی نیست فقط..
کلا مسافرت با آبجیم آسون نیست بچه هاش اذیت میکنن.خیلی تو ماشین اذیت میکنن و فکر اینکه دو روز پشت سر هم بخوام دووم بیارم بعید به نظر میرسه.شنبه هم که امتحان فاینال زبانمه.برم باید دور این ترم رو خط بکشم چون اصلا آماده نیستم..
اما همسر هی میگه برو برو :|
میگه منم نمیتونم برم زشت میشه فقط ما نریم :(
حالا باید تا شب تصمیم بگیرم..
این چند روز ناراحت بودم اما صبر جمیل کردم..
ناشکری نکردم.
به خدا اعتراض نکردم.
دائما هم زاری نکردم.
خوب مسلما ناراحت بودم اما نذاشتم وجودم آزار دهنده بشه..
شوهرم هم ازش ممنونم.خیلی هوامو داشت.. هر بار که ناراحت بودم کنارم بود.. میدونم که تو شرایط سخت کنارم و پشتیبانمه اونجوری که من از یه مرد انتظار دارم باشه و از این نظر خدا رو شکر میکنم..
+ تو هر اتفاق درسی هست.قدر عزیزامون رو بیشتر بدونیم... اگه برای داداشم اتفاق بدی میفتاد هرگز خودم رو نمیبخشیدم بخاطر اون یه هفته ای که هر روز گفتم فردا بهش زنگ میزنم..